Sunday, 1 November 2015

www.facebook.com/civilizationUntilincivility/videos/846102575439068



Wednesday, 7 October 2015

رهایشرا ز خاموشی دعا دارم

کمندار آی بندیبان
من از  مردن نمیترسم
صدا دارم
مرا در بوریا بگزار
که امشب التجا دارم
خداوندم!
بیا نزدیک
برایم هدیه کن گوشت
بمان ناگفته هایم برزبان آیند
من از این بعد:
رهایشرا ز خاموشی
گشایشرا ز دلتنگی دعا دارم...
نوشته: سکوت

طویله

پُردل در سال ۱۳۷۶سخت ترین زمستان زنده گی اشرا در درقد ولایت تخار تجربه میکرد. درقد از سایر نقاط افغانستان کدام تفاوتی نداشت همه جا زمستان بیدادگر تر از سالهای قبل بود. در خانهٔ فرماندار مانند هر روز دیگری افرادش نشسته بودند. در بین این افراد آنچه زیاد بود حیات بود زیرا یگان کَسها برابر دو خورجین اشکم داشتند و برابر یک جویبار خون. اما همه از زلزله شب قبل میگفتند که زمین چاک شد و نیمه ٔ رُستاق را قُرت کرد. فرماندار میگفت که غضب خدا نازل شد. زنا و لواطت بسیار میشد و خدا خواست که رُستاقرا خراب کند و کرد.
در دل پُردل اما گویی گرگ درامده بود زیرا مادر پُردل در رستاق زنده گی میکرد. او باید از مادر خود احوال میگرفت اما چطور. از زمانیکه مادر پُردل، پُردل پنجساله را رها کرده و رفته بود وهمرای شوهر جدیدش زنده گی میکرد پُردل نمیتوانست مادر خودرا دیگر مادر خطاب کند. اما آیا میشود مادر تو مادر تو نباشد؟ پُردل از خود میپرسد. چگونه میتواند دوستی یک پسر و مادر سرحدی داشته باشد؟ پُردل مادر خودرا بسیار دوست داشت اما نمیتوانست درمقابل فرماندار دلیل بگوید. دیری بود که به گپهایی فرماندار گوش میداد اما در همین دیرها چیزی باربار در ذهنش میامد و میرفت تا اینکه حالا دیگر او پانزده ساله شده بود و همه گپهارا میدانست. فریاد هایی داخل اتاق مادرشرا که میگفت نکو نکو به لحاظ خدا نکو تو خو مسلمان استی و باز صدای لت و کوب را میشنید و فریاد بلند مادر را: تو کافر استی آدمکش استی خودشه کشتی و سر زنش میایی بشرم. پردل میرفت تا دروازه را باز کند اما دروازه محکم میبود. پُردل به دروازه میزد، میزد، باز کو، بازکو و دروازه باز میشد. فرماندار میرفت و مادر خسته وزار میگریست و ازهیچ چیزی حکایت نمیکرد. تا بود که یکروز چهل پای آمد از رُستاق، چهل پای لقب برادر خوانده پدر کشته شدهٔ پُردل بود کسی که مثل آببازک چهل پای (حشره خیلی خوب شنا کننده) شنا میکرد. چهل پای پهلوی اینکه شناگر خیلی خوب بود مرد سخت پنجه ای هم بود. گاهیکه چاپندازی میکرد از مُشتش پای گوسالهٔ بزکشیرا یگان پهلوان دنیا گرفته نمیتوانست. او مثل باد راه میرفت و مثل تیر میپرید. چنانی تندتک بود که از باران تیر و مسلسل مثل پشک هفت جان فرار مینمود. در روز مرگ پدر پُردل او کسی بود که از چنگ فرماندار گریخته بود. مادر پُردل با آن مرد فرار کرد و رفت رُستاق. کسی گفت که مادرش اورا "شو" کرده بود.
دیگر پُردل از دسترخوان فرماندار باید میخورد تا زنده بماند.
" پردل با "گردن پتی" التماس کرد: "فرماندار اگر میشه احوال مادرمه رفته بگیرم."
فرماندار "غر" زد: "کدام مادر، مادریکه تره ایلا کرد ورفت پشت مردک، غیرت داری."
اما کجاست که پُردل آرام شود. پُردل به دل پُر از کینهء خود میگفت: "اگه تو "نالتی" ‏(لعنتی) مجبورش نمیکردی او شنگری نمیگریخت."
فرماندار از اتاق خارج شد و فوراً صدا کرد پُردل پُردل: پُردل بیرون شد بگو فرماندار. فرمانداردر حالیکه پوزخنده داشت نزدیک آمد و دست گوشتالود خود را در بغل پُردل چسپاند و آنرا مالیده پایانتر لغزاند. پُردل از پوزخند و حرکت فرماندارمنظور را دریافت. در حالیکه فرمانداربه سوجی پردل دست چسپانده بود٬  گفت. بچه برو طویله، اسپاره جو بتی. پردل از طویله نفرت داشت او این بهانهٔ نحسرا بار بار تجربه کرده بود.
پیش از آنروز هر روزی که پُردل به طرف طویله میرفت پاهایش نمیخواستند راه بروند اما از مجبوری او همیشه به طویله میرفت. میرفت و همزمان به خود لعنت میفرستاد. اما آنروز دیگر او هم تندتر میرفت و هم خود را لعنت نمیفرستاد. پُردل با خود میگفت: "میرم خوده یا غرق میکنم یا او طرف دریا میرسانم که خبر مادرمه بگیرم. از تصمیمی که گرفته بود هیجانی میگشت و زیر لب میگفت: فرماندار تو مره دگه چیزی کده نمیتانی. یا که حاله  در دریا غرق شده کشته میشم یا زنده میمانم و گشته میایم و میکُشمت فامیدی" و تندتر و چابکتر از قبل گام برمیداشت تا که رسید به طویله. طویله در لب دریا بود و دریا یگانه راه به طرف رستاق. پُردل سر لر دریا استاده شد، چشمهای خودرا بست و در زیرلب گفت: "ای خدایا خودکشی نمیکنم مره نجات بتی، ازدست ظالم مره ایلا کو". پردل از لر خیز زد و افتید به دریا.  قلاج هایش باز شدند و پاهایش به گونه غواصی به حرکت آمدند. دیری نگذشت که فرماندار رسید وپُردل را در دریا به دست موج های مست کوکچه یافت. فرمانار به آهسته گی صدا کرد "بچه حرامی، پُردل غرق میشی پس بیا" پُردل جواب داد : "نه فرماندار مه به مُردن آمدیم به مُردن"
فرماندار: "خیر به مُردن که آمدی حالا بیبی." فرماندار دست به دسته تفنگ بُرد دسته تفنگ را گرفت و بالا کشید تا آنرا از گردن بکشد اما دیگر تفنگ شور نمیخورد . تفنگرا در پشت فرماندار انگاری که یخ زده بود. فرمادار به عقب نگاه کرد جز او و خدا و چهل پای درعقب کس دیگری نبود. کو دستی که تفنگ را دیگر شور بدهد. "بچیشام میکشی هه،" چهل پای با طوفانی از غضب گفت. تفنگ که در پشت فرماندار درحالت ثابتی نگهمیداشته شده بود چرخید و دسته را از زیر ساعد دست فرماندار کشید. تفنگ فوراً باز چرخید و دسته از دو طرف در گرد گردن فرماندار بهم تنگترتاب خورد.فرماندار خواست بنشند و گردن از حلقه خطا کند اما دسته تفنگ محکمتر گرد گلویش پیچید و جبرا در حالت استاده که بود قرارش داد. بعد از آن چهل پای تنه فرماندار را به عقب کشید تا پای راست فرماندار به عقب برود. پای راست در حال به عقب آمدن بود که آناً پای چهل پای به پشت پای چپش ضربه محکم زد و این بود که فرماندارافتید در دریا. فرماندار در حالیکه از دسته تفنگ دو دسته محکم گرفته بود با پاهایش در آبها لغتک میزد، تا آبها سخت شوند و پاهایش را استناد ببخشند و از خفه شدن نجاتش بدهند. لحضه ای بعد صداهای عجیبی بلند شد. در داخل خانه فرماندار آمدن ناله و صداهای عجیب از طویله حادثه های معمولی بودند وهیچ کس اجازه مداخلهٔ به اصطلاح در امورشخصی فرماندار را به خود نمیداد. بناً کسی نیامد. اشکمها حیات را در خورجینهای خود در سفره فرماندار ذخیره میکردند و سناچهای خون را به روز مبادا نگهداشته بودند. کسی به کسی کمک نمیکرد از سناچهای خون حتی قطره ای هم به رستاقیان زخمی نمیرسید. چرا که رستاقیان باید به سزای اعمال زنا ولواطت شان برسند. صداهای تلاش خودی به نجات فرماندار آهسته آهسته کمتر و کمترین به گوشها رسیده و بلاخره بیخی خاموش شدند.
و پُردل درآنطرف دریا رسیده بود. او میخواست که رُستاق برود.  
پُردل به تندی پروازچابک میرفت و متوجه چهل پای که از قفایش آمده روان بود نمیشد اما چهل پای صدا کرد. پُردل، پُردل پُردل"بأیست" (استاده شو). پُردل به عقب روی گشتاند و بالا دید و چهرهٔ پدر اندر را حتی بعد از ده سال شناخت. "چه گپ اس"، پُردل پرسید.
چهل پای گفت: "پُردل مادرت زخمی است به کمی از خون تو ضرورت داره"
چرا؟: پُردل پرسید
"زیر خانه شده بود و حالا درشفاخانه عملیات میشه، اما برش خون پیدا نمیشه"
چه قسم؟، پُردل با حیرانی پرسید.
چهل پای: "کدام قسم خون کمیاب داره"

نوشته شده توسط سکوت    سنبله 1393

Tuesday, 6 October 2015

سلسله

اولین روز عید اضحی سال 1383 است اما بدون در نظرداشت اینکه عیدیست و یا نوروزی میز سودا فروشی من باید باز باشد و مانند هرعید دیگری نماز در داخل بازار در چندین محل با تعداد کثیری از نمازگذاران خوانده میشود. آری چرکیزوفسکی بازاریست که یکطد هزار کارگر آسیایی دارد و اکثریت آنها مسلمان هستند.اما مسلمانان درینجا شاهرگ تجارت را بدست ندارند بلکه همچو خون و گوشت و پی و استخوان بازار را جان بخشیده اند. به ما آسیاییها بدست آوردن پول زنده گیست زیرا از سی هزار تا ششطد هزار رُبلی که از یک دکان به مافیایی روسی این بازار میسپاریم، این" فرشته هایی نجات" جان و دارایی هایی مارا از شر آزار مامورین پولیس حکومت و گروهایی ملیت گرایی روسی بدور نگهمیدارند. چرکیزوفسکی برای من افغانستان است وبرای کسی چین و به دیگری گرجستان. به مظلومترین کراچی کشها و زباله کشانی که در مقابل هر کپیکی (پولی) حاضرند شیره هایی جوانی شانرا در کام اژدهایی سرمایه ستانان بریزند، چرکیزوفسکی تاجیکستان است. خوش سیما ترین پسران نوباوۀ تاجیک در ترکهایی ا زانبارهاییکه از بسته هایی زباله ساخته شده اند، میخوابند که مطمئناْ مزه دهن شما خوانندۀ عزیز من را از ضرب المثل "گنج در ویرانه" به صورت نفرت آوری تلخ میکند.