Tuesday, 6 October 2015

سلسله

اولین روز عید اضحی سال 1383 است اما بدون در نظرداشت اینکه عیدیست و یا نوروزی میز سودا فروشی من باید باز باشد و مانند هرعید دیگری نماز در داخل بازار در چندین محل با تعداد کثیری از نمازگذاران خوانده میشود. آری چرکیزوفسکی بازاریست که یکطد هزار کارگر آسیایی دارد و اکثریت آنها مسلمان هستند.اما مسلمانان درینجا شاهرگ تجارت را بدست ندارند بلکه همچو خون و گوشت و پی و استخوان بازار را جان بخشیده اند. به ما آسیاییها بدست آوردن پول زنده گیست زیرا از سی هزار تا ششطد هزار رُبلی که از یک دکان به مافیایی روسی این بازار میسپاریم، این" فرشته هایی نجات" جان و دارایی هایی مارا از شر آزار مامورین پولیس حکومت و گروهایی ملیت گرایی روسی بدور نگهمیدارند. چرکیزوفسکی برای من افغانستان است وبرای کسی چین و به دیگری گرجستان. به مظلومترین کراچی کشها و زباله کشانی که در مقابل هر کپیکی (پولی) حاضرند شیره هایی جوانی شانرا در کام اژدهایی سرمایه ستانان بریزند، چرکیزوفسکی تاجیکستان است. خوش سیما ترین پسران نوباوۀ تاجیک در ترکهایی ا زانبارهاییکه از بسته هایی زباله ساخته شده اند، میخوابند که مطمئناْ مزه دهن شما خوانندۀ عزیز من را از ضرب المثل "گنج در ویرانه" به صورت نفرت آوری تلخ میکند.

بعد از ادای نماز عید من میخواهم گوسفندی را به رضای خداوند حلال کنم. محلی دربازار ما به گونۀ موقتی تهیه شده که یکطرفش یک نخاسی بزرگی است که نظیرش را من هیچگاهی در افغانستان ندیده بودم، شاید دها رمه گوسفند به فروش آورده شده باشد. پهلویی این بازار گرم نخاسی یک کُشتار گاه موقتی تهیه گردیه است. اینجا قطار هایی مساوی به تعداد قصابها از مشتریانی ساخته شده است که گوسفندی خریده اند و آنرا ضرورت دارند توسط قصابی قربانی کنند. این قطار ها چنان شلوغ و معوج اند که نوبت منتظرین آخر قطار تا به شام امروز هم متصور نیست.
توجه امرا مرد میانه سالی جلب میکند که چرخ فلک نه ازدرشتی اندامش کاسته و نه ازسیاهی مو هایی پر پشتش.او گوسفندی خریده و در نیمۀ یکی ازین قطارها استاده و انتظار میکشد. او با یکدست خود از گردن گوسفند و با دست دیگرش از شیشۀ آب جو ییکه بلند ترین فیطدی الکهول را دارست محکم گرفته است و گاه گاهی آنرا سر میکشد. از رو ی تاقین چهار کنجۀ دورنگه، پیشانیی پهن، هیکل رستموار وجلد روشنترش نسبت به من به آ سانی تصور میشود که از آسیایی میانه و به گمان اغلبتر که تاجیک است.
نزدیکش میروم:
من: "سلام اکه جان... گوسفنده چند خریدی؟"
مرد تاجک: "وطنداری اکه عیدا قطی."
من: "بلی افغان استم عید شما مبارک."
مرد تاجک: "گوسپنده پنج و پنجصد تاخریدم."
من: "نوبت تان هنوز به قصاب دور است."
مرد تاجک: "هیچ گپ نه اکه من ازین روز لذت برده استاده استم."
من: چطور؟
مرد تاجک به شیشۀ آب جو خود اشاره میکند.
من: "با کیف شراب قربانی نمیشه اکه."
مرد تاجک: "بره وطندار من مسلمانیرا خیلی نغز میدانم."
من: "آیا نوشیدن شراب در روز عید در دین ما اجازه اس؟ همیره میدانی اکه؟"
مرد تاجک: "انه درست میگیتان، عرق نوشی در اسلام گناهی کلان، خی جشنه اکه، من فقط جشنا ده عرق مینوشم و تمام، ممکنه شناس شویم اکه من نوید میشم اسم شما چیه؟"
میگویم  یما
نوید: "از شناسایی شما خرسنم اکه."
من: "مه همچنان خوش شدیم که مشرف شدیم،" من پاسخ دادم.در حالیکه ما در جریان صحبت کردن استیم ، یک قصاب آمده و گوسفندیرا ازین قطار برای کُشتن میبرد و نوید یک قدم پیشتر حرکت میکند.
نوید بدون ارائه کدام مقدمۀ دیگر میگوید:
اکۀ یما این حیوانکهایی بیزبان مانند ما جان دارند اما عقل شان کمه کی بدانن اینجا به کشتن آورده شده اند.
من بنا به ضیاع وقت از قربانی میگذرم و به نوید میگویم که: "میخواستم قربانی کنم اما بسیار بیر و بار اس میزم تنهاس مه میرم ، روز تان خوش!" و حرکت میکنم که نوید از پشتم صدا میزند:
"اکۀ یما میز تان کجا به؟"
جواب دادم که "فقط طرف مقابل همی کشتار گاه ازین میدانیی استگاه موترها میگذری د قطار ۱۹، روبروی کانتینر۵۱میزم اس."
نوید: "خی روز خوش"
من: به شما همچنان
***
نزدیکهایی شام نوید آمد و بستۀ بزرگی از گوشت قربانی را برایم آورد.
من: "اکۀ نوید ای بسیار زیاد اس."
نوید: "من دوست و آشنایی در مسکوا ندارم شما دوست من شدیدیتان در نظرم خیلی نغز تاویدید، هیچی نه، اما من رفتم اکۀ یما، با میبینیم، خی اکه جان."
من: "تشکر اکۀ نوید خدا حافظ."
* * *
امروز که شروع ماه است سر وکلۀ نوید از میز پهلویم کاملاً غیر منتظره برامده است . او میز پهلویمرا به کرایه گرفته ومن از داشتن نوید در پهلویم خیلیها خرسندم. او با اینکه از کشور دیگریست اما ما میتوانیم فارسی گپ بزنیم فقط با دو لهجۀ متفاوت. یکطرف میز نوید پراز قلمها ، توش ها و رنگ پاکها یی رنگارنگ بوده و در بغل دیگر میزش خط کشهایی مختلف ،دایره کشها، سه کنجی کشها وچارکنجی کشها چیده شده است. در بین میز کتابچه های بزرگ با ورقهاییکه همرنگ پنبۀ تازه چیده شدۀ اند کاملا جلب توجه میکند. در یک کنج عقبی میز بیرق سرخ شوروی سابق و درکنج دیگرش بیرقهای سبز یکه اولین کلمۀ مسلمانیرا درخود دارند به من خیلیها جالب است.
میپرسم که: "اکه نوید ای بیرقا ره مفروشی؟"
گل لبخند در لبهای نوید میشگفد و جواب میدهد که: البته که مفروشم.
من: "من بیرق روسیه ره د ایجه نمیبینم؟"
نوید: "اکۀ یما من فقط بیرق شورویرا نغز میبینم، شوروی... و لبهایی خودرا کلوله میکند و تکرار میکند. شوروی"
من: چرا شورویرا تکرار میکنی اکۀ نوید؟
نوید: "این نام خودم بود، عسکر شوروی، دوسال اوغانستان ده خذمت کده گی استم، فکر بد نکنی اکه، اما من یکبار تفنگم را به طرف کسی دراز گده گی نِه."
من: "پس اوجه چه میکدی؟"
نوید: "ترجمانی اوغانی ره به روسی میکردم و شبها در خفا نماز میخواندم ودعا میکردم که کُشته نشوم."
میپرسم که آیا این بیرقها را کسی میخرد؟
نوید:  "در بازار یک دیوانه چیزیرا میفروشد و دیوانۀ دیگری همان چیز را میخرد."
همرایش شوخی کرده میگویم که "مه خو امروز یگان دیوانۀ بیرق خره ندیدیم" و او خندیده میگوید:
"اکۀ یما این پرچم هایی نغزترین دنیا یند اگر فروش نشدند کِه، گِرد مرا به زیب کردیستن کُه."
زن جوانی در عقب میز نوید فروشنده گی میکند که نوید اورا سویته صدا میزند. سویته قد بلند، جلد سفید، چشمان آبی درخشان و مویهایی خضری دارد.چنان زیباست که انگار خداوند بیکار بوده و او را آهسته آهسته با دستان خودش ساخته باشد. ولی سویته چادر پوشیده است و این مرا به سوال کردن وامیدارد.
من: "اکۀ نوید ای دختر فروشنده شما..."
نوید:  "عایله منه اکه، مسلمان شده، نماز میخوانه."
من: "زن خیلی قشنگیس"
نوید:  "رحمت کلان"
از نوید میپرسم که چند اولاد دارد؟
نوید:  "مال خدا یکی میدانی وئ در کجا؟"
شوخی کنان میخندد و انگشتشرا به طرف شکم سویته میبرد و میگوید:
"اینجا ده اکه پنج ماه بعد به دنیا میایه"
پهلوی سویته کمی پستر از میز نوید، مرد پیری نشسته که میخواهد با نوید درحد توان خود کمک کند. این مرد ملبس با لباس عسکریست و در روی سینۀ بالاپوشش آنقدر مدال و نشان پر است که حساب کردن شان از دور غیر ممکن پنداشته میشود.
ازنوید میپرسم که این ماما کیست.
نوید باز پوزخند زده میگویید: "ای مامای شما و تغایی من ماما میشا، پدر کلان سویته میشد. وی قهرمان چندین مرتبه ای جنگهایی کبیر میهنیه، مردک نغزه با ما یکجا زنده گی میکنه. چند قه میشه از والگاگراد مهمان آمده گیس. او سویته را کلان کرده گیس."
و رو به طرف ماما میشا کرده و بلند بلند میگوید:
ماما میشا! یما از افغانستان است با او معرفی شوید.
ماما میشا نزدیک میشود ودست راستش را دراز میکند و در هنگام دست فشار دادن میگوید:
میخائیل الکسیویچ قهرمان چندین مرتبه ای جنگهایی کبیر میهنی
من: یما از افغانستان
ماما میشا بامن بسیار قصه میکند. او از مادر کلان ازدنیارفتۀ سویته تعریفهایی فراوانی دارد:
دختر زیبا و قویی بود که به من مهمات میاورد که تا طیاره هایی نازی هارا با شلیک گلوله هایی طوپهایی دافع هوا به زمین بیندازم. زمانیکه ماما میشا زخم برداشته بود، او ازماما میشا به حیث گارگر صحی پرستاری میکرد.
ماما میشا میگوید که پدر و مادر سویته همچنان عسکر بودند- عساکر شوروی در افغانستان- که با همدیگر در آنجا آشنا شده، ازدواج کرده و سویته را در کابل در شفا خانه قوای مرکز به دینا آورد ند. متاسفانه والدین سویته بعداً در آنجا طی یک حادثۀ نظامی کشته شدند .اما سویته جان سالم بدر برد زیرا اودر زمان کشته شدن والدینش در شیرخوار گاه قرار داشت. ماما میشا ادامه میدهد:
میدانی یما سویته یگانه یادگار دخترم لودمیلا است. لودمیلا یگانه حاصل ازدواج طلایی(مزدوج بودن زیاد تر از از 50 سال) ما بود.
احساس میکنم ارتباط لفظی من با ماما میشا باعث استحکام روابط ما گردیده است. ماما میشا به این نظر است که سویته نوید را به خاطر اینکه زمانی نوید عسکر شوروی در افغانستان بود به شوهری انتخاب کرده است والی تفاوت سنی او از نوید در حدود تقریباً ۱۵ سال است. ماما میشا از خود گذری سویته زیاد تمجید میکند و اشاره میکند که از خود گذری سویته در حدیست که دل و ایمان به دین شوهر داده، چادر پوشیده، حمل گرفته، و دوشادوش شوهرش در یگانه محل کار "کله سیاه" ها (آسیایی تباران ) استاده و کار میکند. ماما میشاه خلاصه میکند که سویته یک انسانگرای (انترناسیولیست) واقعیست، اوبه نواسۀ خود بسیار افتخار میکند.
رفته رفته میان( کمر) سویته، به قول شوخیهایی نوید، غوستر وغوستر(ضخیمتر )شده تا بلاخره انیکه دیگر فقط نوید و ماما میشا به بازار میایند.
اما من تنها در میز خود کار میکنم و اغلب اوقاتیکه به اکمالات مصروف میشوم از ماما میشا کمک میخواهم که در فروش اجناس با من در بدل اخذ یکمقدار فیصدی همکاری کند. این فیصدی خیلیها ناچیز است اما شخصیت همکار این پیر مرد مهربان به او اجازه نمیدهد که در مقابلم نه بگوید. صرف نظر از تفاوت بزرگ سنی ما من این مرد جنگیرا به قول فردوسی "بِه از صد هزار" میدانم. زمانیکه او به من میتواند همکاری کند چهرۀ فلک آزموده اش همچو نوجوانی گلگون شده و اشک شادی دردشت آسمانی رنگ چشمهایش خرگاه میزند و بدون رد وبدل شدن حرفی من احساس میکنم که او مرا دوست دارد.
* * *
امروزمامامیشا و نوید مرا به شام دعوت میکنند. شامیکه فردایش روز غلبه بر فاشیزیم است. به ماما میشا میگویم که شب خیلی خطرناکیست چرا که گروه جوانان ملیت پرست روس (سکن-خیدها) ویا به اصلاح معمولی فارسی زبانهایی مسکو "کلکها" در تمام سرکها (خیابانها) ها منتشر شده اند و موسیاه ها و جلد تاریکها را وارثین هتلر قلمداد کرده و آنهارا در زیر باران لگد هایشان میکُشند. اما ماما میشا میگوید که خودش آمده و مرا از مُجرد خانه ام گرفته میبَرد تا به گفتۀ خودش با هم باشیم بگوییم وبخندیم و بنوشیم. حوالی عصر است که ماما میشا میرسد. او زنگ دروازه را میزند.من قبل از آمدن ماما میشا موهایم را سفید رنگ کرده ام عینکهای تاریکی را پوشیده ام و به راننده تکسی خویش، اندری، قبلاً قرار گذاشته ام که در محل انتظارهمیشه گی اش که عبارت از نزدیکترین جادۀ موتررو است، منتظرم باشد. دروازه را که باز میکنم، ماما میشا برای لحظه ای مات مبهوت میماند. تو چی؟ تو چی میکنی ؟ تو چه کردی؟
من: ماما میشا، "میخواهم که از واقعیت داشتن موی سیاه و چشم بور بگریزم. میخواهم به سکن-خیدها بگویم که خدا در پیدا کردنم اشتباه کرده است، میخواهم بگویم که روس بودن را از افغان بودن ترجیح میدهم." زیرا به من زنده بودنم به هر چیزی میارزد و مطمأن هم استم که آنها این چاپلوسیی امرا نمیپذیرند اما بالاتر ازین هیچ چارۀ دیگرییرا نیافته ام.
ماما میشا: شوخی نکن یما زیبایی دنیایی ما در تفاوتهای طبیعیت ماست. ما به ضد فاشیزیم زیادتر از بیست ملیون انسانرا قربانی دادیم اما امروز فاشیست ها افتخارات شصت سالۀ مارا برباد میدهند و کسی نیست که در مقابل شان نه بگوید. اما نترس آنها باید به این قهرمان هشتاد سالۀ خود احترام کنند. این ما بودیم که امروز اینها دور از دست امپریالیزمند و آزاد استند، روسیه ای دارند و روسی حرف میزنند.
من: کاملاً درست میفرمایید ماما.
ماما میشا: بیا که برویم
من: درست است، بیا
ماما میشا بسیار آهسته راه میرود آنچه که میتواند خیلی خطرناک تمام شود. با خود در زیر لب میگویم:
"تن به تقدیر... الحمده الله زینه ها خیرتیس... خدا کنه که کلکها د راه نباشن... ماما میشا عجله کو..."
و کجاست که ماما میشا عجله کند. از درازای ساختمان گذشته ایم که گروه شاید پنج نفری را میبینم. میخواهم تا تکسی که فقط دو دقیقه راه پیاده رویست، بدوم اما به رنگ سفید موها و سیاهی عینکهایم اعتماد کرده و پهلو به پهلوی ماما میشا قدم میمانم وبه آهسته گی میگویم ماما عجله کو اما ماما میشا صدای پست را نمیشنود، مجبور که از روبروی کلکها به اصطلاح "خر سوار تیر شوم".
یکی ازان گروه پنج نفر ی کلکها میگوید، این کیست؟
دیگرش: "مانند جوان بچۀ روسی معلوم نمیشود"
و دیگرش : "کون سیاهش را نگاه کو که توسط رنگ سفید پُتش کرده
چند صدا با هم یکجا برامد" مردم شروع میکنیم"
همه یکجا به طرف من میدوند و من با تمام قدرت به طرف تکسی میدوم و دست خود را به دستگیر میررسانم.
دیگر حالا خود را در بین خواب وبیداری یافته ام. متوجه میشوم که بالایی چوکی عقب رانندۀ تکسی دراز افتیده ام . اندری دوست شش سالۀ منست. هر صبح مرا به بازار میبرد و هر شام مرا از آنجا میاورد. او مرا به کمک سیخ آهنی خود که از قبل آماده کرده بود نجات داده است. اما ماما میشا با همه نشانها و مدالها و افتخارات خود که روزی از کشورش دفاع کرده بود، احترامیرا از آن جوانکهایی که خود را روس پرست میشماریدند ندید. هنگام به هوش آمدنم سرمرا در بالای رانهایی ماما میشا یافتم.ماما میشا خیلی متا سف است. به کرات معذرت میخواهد و جلو اشکهایش را گرفته نمیتواند تا به روی من نغلتند.
ماما میشا من خوب استم، لطفاً به من بگو که چقدر وقت بیهوش بودم؟
کمتراز یکدقیقه
حالا کجا میرویم ماما
شفاخانه
* * *
در شفاخانه معایناتم به صورت عاجل اجرا میشود و برایم پیچکاری ضد درد میزنند.بعد از تسکین درد، به نظر داکتر اتاق عاجل به خانه رفته میتوانم. سیاهی دور چشمانم منشۀ مغزی ندارد. خراشیده گیهایی عقب گردن، سینه، کمر ،رانها و پاهایم سطحی اند. اگر دلبد ویا بیهوش شدم دوباره باید مراجعه بکنم و الی هیچ خطری متوجه حیاتم نیست و از مصرف شراب پرهیز استم. اندری و ماما میشا تا هنوز منتظرمانده اند و آنها با من کمک میکنند که سوار تکسی شده و خانۀ نوید شان برویم. من اصلاً دیگر دردیرا احساس نمیکنم و خیلی هیجانی استم به کسی میمانم که یک" کپه" تریاک خورده باشد. در راه بازگشت از شفاخانه، متوجه میشوم که بستۀ اسنادهایم مفقود شده است. جیب پشتسر پطلونم کنده شده و سوجیهایم با تماس دردناک اند. اما یک اتفاق خوب دیگر افتاده است و آن اینکه من هیچگاهی تیلفون همرا و پولهایمرا با بستۀ اسنادهایم در یکجا نمیگذارم. با خود میگویم که این خوبست که اقلاًپول و تیلفونمرا همرایم دارم. جوخه هایی کلکها اینسو وآنسو در حوالی سرکهایی متصل به شفاخانه به نظر میرسند اما موتر ما در امتداد وسط جاده به سرعت غیر معمول در حرکت است.
در زمان پیاده شدن دوباره، اندری مارا تا خانۀ نوید در حالیکه سیخ آهنیرا در دست دارد مشایعت میکند. اصلاَ خانۀ آنها را میشد که پیاده میرفتیم زیرا فقط فاصله بین ساختمانهاییکه که ما در آنها زنده گی میکنیم ده دقیقه ای فاصلۀ پیاده بیشتر ندارند. ایندوساختمان در یکرسته استند ، فقط در دو سرک مختلف همسایه و موازی باهم. در جیبم(کیسه ام) فقط 4000 رُبل دارم که همه را به اندری میبخشم اما او اصلاَ اینرا قبول نمیکند و فقط 500 ربل کراییۀ معمولی اشرا گرفته و از ما خاحافظی میکند. کاشکه کلمات مناسبی میبود تا نثار این مرد فداکار میکردم. چشمان کبود و موهایی حنایی این مرد امروز نسبت به هر زمان دیگری خوشایندتر است، این مرد جوان روسی که به من زنده گیی دوباره بخشیده است در نظرم به فرشتۀ نجاتی میاید که خداوند او را فرستاد تا حضرت عیسی (ع) را از دست ظالمان در یک شب ظلمانی نجات بدهد. سیخ او در گمانم به عصایی حضرت موسی(ع) شبه میشود که در روز بد اژدها گشت و تمام مارانیرا که در پی نابودیی من برآمده بودند بلعید. زمانیکه او با شانه هایی پهن و بازوهایی مستحکمش از ما دور میشود در خیالم که بال میکشد و نور میگردد و به آسمان میرود.
اکۀ یما... اکۀ یما...کس آشناست، به گمانم صدایی آشنای کسی از دور هاست... "اکۀ یما شما ده گفتیستم. تکان میخورم میبینم که نوید در پشت سرم استاده است. او با پایش از دروازه محکم گرفته تا آنرا باز نگهدارد، دست راستشرا به سرسینۀ اش گذاشته وبا دست چپش مرا به خانۀ شان دعوت میکند. درآییتان اکه، درآییتان، خوش آمدید، مرحمت، مرحمت راست رویتان به آشخانه."
میز نان خوش سلیقه ای در آشپز خانه چیده شده است. این میز فقط یک یک چوکی(صندلی) به هر چهار طرف خود دارد. به مجرد داخل شدن ما، سویته که خیلی ناراحت در روی چوکی ای نشسته است به سنگینی از جا بلند شده و بدون اینکه با من چشم به چشم شود خوش آمدید میگوید و فوراً از ماما میشا که در عقب من استاده است میپرسد:
بابا! چرا دیر تان شد.
ماما میشا جواب را کوتا کرده و میگوید که:
این قصۀ درازیست دخترک من.
بعد ازان سویته با کنجکاوی به ما خیره میشود، در حالیکه چشمهایش را به چشمهایم دوخته است، فریاد میکشد:
خدای من چه واقع شده نه که شما در گیر شان افتید؟
اینجانب نمیتوانم ازین واقعت انکار کنم که این پری چهره از نگاه اول در دلم چنگ نزده است. بلکه اعتراف میکنم که هر بار دیدنش برایم یک حادثۀ جدید است و اصلاً تاب نگاه مستقیمیرا به سویش ندارم. و اینرا هم باوردارم که این هوسها و خیالات در مردها طبعیست و اصلاً امیال جنسی مرزیرا در بین انسانهایی سرخ و سفید و دیندار و بیدین نمیشناسند. اما دوستی من با نوید که از روز اول با تقسیم آب و نمک شروع شده است نمیتواند به طوفان مهیب این زیبایی افسانوی متلاشی شود، بناً چشمهایمرا فوران به زمین میندازم و جواب میدهم:
"هیچ چی نیست تشویش نکنید."
ماما میشا میگویید هر چی به هر کی میتواند واقع شود.
نوید با یک لحن پر از افتخاری میگوید:
"اکۀ یما میدانی که شاعری تاجکی قطی میگویید که:"
«مرد آنست که در کشاکش دهر
سنگ زیرین آسیاب باشد»
با نوید میخندم و میگویم بلی درست است.
نوید ادامه میدهد:
"میخواهم سفره را تاجیکی کنم اکۀ یما، به خاطر این روز بزرگ که برای من و هر عسکر شوروی افتخارآمیزه. دینه من نان تاجکی خریدم، امروز یک آش به مزۀ تاجکی هم پخته کرده ام، سویته سماگون(شراب خانگی ) ده سال پیشیرا که مادرکلانش ساخته بود در آورده و ماما میشا ودکا خریده، سلات پلات و ماهیی شورقاق و ماهی سرخ و نوع هایی مختلف پیراشکی(یک نوع نان داش پخته ایکه در داخل آن سبزیجات و یا میوهایی مختلف پر میشود و اندازهء آن برابر به نیم یک بولانیی خورد افغانی است)، آب جو و لبنیات هنوز در یخچاله که حاضر آنها را در میارم، شما نشیتان با چق چق (ضحبت رفیقانه) میکنیم".
او اناً در ادامه میپرسد:
"اکۀ یما، شما به عرق خوردن ممکن ای؟"
"اکۀ نوید بسیار ببخشید مه نمینوشم و دیگر اینکه حالم خیلی خوب نیس و داکتر گفت که از خورن مشروب پرهیز استم."
چنانیکه ماما میشا وعده سپاریده بود، ما خوردیم و خندیدیم و به ذوق نوید چندتا سخن نغز گفتیم. نوید و میشا تماماً شیشه هایی شرابرا جنگاندند و من و سویته پیوسته جامهایی پر از آبرا.
اما سویته خیلی نفس تنگ و نارام است. ارچندیکه او یک قطره شراب هم ننوشید. اما نوید متاسفانه خیلی نوشید حتی زیادتر از ماما میشا.
***
شب از نیمه گذشته سویته همچنان نارام است هرلحضه به طرف کلکین میرود نفس تازه میکند و درین اواخر چوبهای کلکینرا محکمتر و محکمتر میفشارد. بلاخره صدایش بلند شده و اعلان میکند که فکر میکند ده روز قبل از معیاد احتمالی داکتر ولادت میکند. اما نوید دیگر از اداره خارج است که به مشکل همسر خود چاره ای بسنجد و با هر فریاد سویته فرمان میدهد خاموش باش سویته، عزیز من، من احمق شدم، زیاد نوشیدم. و متاسفانه ماما میشا همچنان کاملاٌ از خود رفته است. به خود میگویم این زمان زمان پیشنهاد کمک است.
سویته ممکن است به خاطر درخواست کمک به بخش کمکها عاجل صحی تیلفون کنم.
او میگوید بلی زود، لطفاٌ زود درد است خدایا درد است مادر درد...فکر میکنم ولادت میکنم درد دارم بسیار درد دارم و نالید. تیلفونرا برداشتم و 03 را زنگ زدم فقط چند دقیقه بعد امبولانس آمد. زمانکه سویته را به شفاخانه ولادی میبردند، باز ازش میپرسم که دیگر چه کمکش کرده میتوانم او از من خواهش میکند که اگر با او بروم بهتر است زیرا ماما میشا و نوید فوق العاده نشه شده اند و کسی نیست که با او باشد نشود چیزی که در خیالش نیست اتفاق بیفتد. من میپذیرم و سوار موتر امبولانس شده به شفاخانه میرویم.
اضافه تر از پنج ساعت است در پشت اتاق ولادت منتظراستم تا اینکه درین دمدم صبح، همشیرۀ اتاق ولادت نوزادیرا که در حال گریه کردن است داخل کراچیگکی کشانده نزد من میاورد.
مبارک خانم شما یک دختر برایتان تهفته داده است ببیند که چقدر به شما میماند. مریض در همین دقایق به اتاق دیگری انتقال میابد و شما بعد ازن قادر خواهید بود اورا ببینید.
عجبتر از شوهر قلمداد شدنم اینکه این همشیره دخترک نوزادیرا که گریه میکند از کراچیگک برداشته و اورا در بغل من میدهد.
به مجردیکه این دخترک در بغلم قرار میگیرد از گریه کردن آرام کرده به دو طرف سر میبرد و با تماس کوچک رویش دهن میندازد. نمیخواهم به آتش هیجان کودکانۀ این همشیرۀ خیلی جوان آب سرد بریزم و از حقیقتی که من هیچ ارتباط خونیی با این دخترک ندارم باخبرش سازم. واقعاً این دخترک نوزاد جلد گندمی دارد موها و چشمان سیاه، انگار اصلاً سویته او را به دنیا نیاورده است اما جای هیچ شکیرا نمیبینم که این نوذاد کودک نوید نباشد. از همشیره میپرسم:
آیا شما واقعاً مطمأن استید که این طفل ازسویته است؟
البته بدون شک، خودم سویتلانا را ولادت داده ام. کرۀ کاغذی پای این طفلرا من انداخته ام.
میبینم در بند پای این خترک در یک کاغذ خیلی سفت (مرادوفنا، سویتلانا) به صورت واضح نوشته شده است، میگویم:
فهمیده شد
بعد ازینکه سویته به اتاق دیگری جا بجا شد من و همشیره نوزاد را به اتاق سویته میبریم. زمانیکه دخترک را به مادرش میدهم سویته از من تشکر کرده میپرسد که نوید نیامده گفتم من تا حالا اورا ندیده ام اما برایش زنگ میبزنم.
* * *
من: بلی ماما میشا چطور استی
ماما میشا بدون جواب دادن به سوالم میپرسد:
سویته چطور است
من: سویته خوب است، یگ دخترک بدنیا آورده، یک کواسه گک به شما، تبریک باشد
ماما میشا: سلامت باشی اما نوید باید زنگ میزد او وعده کرده بود.
من: نوید؟ نوید را ندیده ام
ماما میشا: او فقط بعد ازینکه سویته و شما شفاخانه رفتید از خانه برآمد اما من خیلی نشه بودم که درست ممانعتش کنم.
من: ماما میشا! نوید شفاخانه نیامده، او کجا خواهد بود؟
ماما میشا: پس خدا حافظ من به شفاخانه میایم.
با خود فکر میکنم حالا اگر به پولیس زنگ بزنم، کدام درد سر جدید ساخته نشود زیرا من هیچ اسنادی ندارم بهتر است از اتاق قید و قبول عاجل شفاخانۀ نزدیک که تقریباً متصل به شفاخانۀ ولادیست سراغ نوید را بگیرم.
صبح شما به خیر دخترجوان،یک دوست من نیمه شب از خانه نشه برآمده است. هموطن منست اما تیره تر از من نیست، نفسم میسوزد اما میگویم لطفاً ممکن است بپرسم مریضی به نام مرادوف نوید قبول کرده اید.
مامور قید و قبول: فکر کنم بلی...«اسمش آشناست...امشب ما زیاد سیاه قبول کردیم ترا خیلی خوب به یاد دارم سر شب آمدی و باز رفتی...
من: بلی
مامور قید و قبول: در این صفحه نیست... حسنوف نوید
من: نه مرادوف نوید
مامور قید و قبول: میفهمم، امید
من: نه نوید
مامور قید و قبول: میدانم، مرادوف نودید، یافتمش... نه نه خدای من مریض از باعت ترضیض دماغی شدید و ضربات متعدد بالای اعضای حیاطی اش در حالیکه قبلاً جان داده بود به شفا خانه آورده شد. معذرت میخواهم. او به خواندن گذارش طبی ادامه میدهد الکهولیکه در خون میت موجود است، قطعاً سبب اصلی مرگ او شناخته نمیشود. معاینه کالبد شگافی مشرحتر ضرورت است که به موافقه ورثۀ میت ضرورت دارد.
میپرسم که میتت کجاست ؟
مامور قید و قبول: در سرد خانه نمبر 66
بازمیپرسم که سردخانه شصت و ششم...میتوانم اورا ببینم
مامور قید و قبول: البته، درمنزل تحتانی به طرف چپ راه درازیست که شما را از تعمیر شفاخانه خارج میسازد. به طرف راست دروازۀ سرخ است که آنرا باز میکنی و اناً دروازۀ سفید دیگریست. میت پیرهن سرخ دارد که حاوی نشان داس و چکش است. امیدوارم دوست تانرا یافته بتوانید. من نشانیرا بینه به بینه تعقیب کرده و داخل سرد خانه میشوم. در چشمانم نوید است و کشتار گاه عید قربان و گوسفند هایی که عقل شان نمیرسد که در کشتار گاه استند. اینجا همه جوانان مو سیاه افتیده استند دو میت زن است و باقی شان مرد . چشمهایی خسته را میبینی که ترا تماشا میکنند. هیچ کسی هیچ حرفی نمیزد. سکوت در سرتا پای این اتاق فریاد میکشد. آری، اگر سیخ اندری نمیبود من مانند این همتباران دیگرم اینجا دراز کشیده میبودم. نشانی پیرهن سرخ و حتی نشان داس و چکش نقطۀ شناسایی نیست. همه گونه ها و بینیها لاشه هایی سرخ گِل آلود اند وتقریباً از همه گوشها خون بیرون آمده است ویا برامده روان است. همه ملبس با لباسها سرخ اند و پاره پاره، نشان متبارز فقط پل پاپوشهایی عسکریست که یکی از جمله ای لباسهای مشخص گروه ملیت پرست "جلد و کله" است. نوید را نمیافتم اینجا همه نوید است یا هیچ کس نوید نیست. هه! فکری به سرم آمده بیا بند دستها و بندپا هارا ببینم شاید قید و قبول چیزی نوشته مانده باشد. سکوت را میشکنم و شروع میکنم به فارسی حرف زدن:
"کو دست تو برادرکم نه دست دیگر هه اینه شمس الدینوف کریم ازبکستان... تو برادر، کو دستت، اینه دولتوف یادگار تاجیکستان... تو برادر میخالوف رسلان ملداویا...تو عاقلوف جنگیز آذرباییجان... فیروز کامگار افغانستان ... چین یونگ چین...تونگ حوان ویتنام...آشوک کمار هند...مبشر حسین پاکستان...و...وسیم الطرق عراق...و...ابراهام جبریل اسرییل... مرادوف نوید تاجکستان... نوید نوید تو خو عسکر شوروی بُدی تو خو غلبه به فاشیزمه شو جشن گرفتی. جواب زنته چه بتم جواب دخترته..نوید نوید.و نوید خاموش است چشمانش کاملاً مستقیم مرا میبینند واشکهایمرا که بی اخیار به زخمهایش میبارند.احساس میکنم این چشمها از من چیزی میخواهنند . درنوید فقط دو چشم خاموش و خسته سفید است و دیگر سرتا پا خون و گِل است.
بعد ازین همه فشار، بیخوابی، هیجان و گریه خودمرا نهایت خسته احساس میکنم، باید بروم. دستهایمرا در دستشوی پهلوی دیوار سردخانه میشویم و از سرد خانه برامده دوباره به میز قید و قبول میرسم که ماما میشا را میبینم. حادثه را برایش تعریف کرده و از رفتن به سرد خانه منصرفش میسازم.
چگونه سویته را درجریان قرار بدهیم؟ این سؤالیست که از ماما میشا میکنم.
اما او میگویید که قادر به حرف زدن درین باره نیست و اودیگر از دادن خبر راجع به مرگ خسته شده است.
نوید درست است که دوستت بود اما تعلق نزدیک من مرا اجازه نمیدهد تا خونسردانه عمل کنم لطفاٌ مرا کمک کن و به سویته احوال بده، فقط اوست که حق تصمیم گیری را دارد.
هر دو یکجا به طرف اتاقییکه سویته بستر است حرکت میکنیم.
سویته بالای بستر نشسته و به دخترش شیر داده روان است که من و ماما میشا وارد اتاق میشویم.
ماما میشا: صبح به خیر دخترک من
سویته: صبح به خیر بابا
ماما میشا: ممکن است پدرکلانترا از خاطریکه زیاد نوشیده بود ببخشی.
سویته: هیچی نیست بابا سلامت باشی خوب شد که یما بود مرا زیاد کمک کرد.
من جواب میدهم:
قابل یاد آوری نیست
سویته: چرا نیست تشکر زیاد با من خسته شدی تو یک دوست واقعی ما استی و رو به ماما میشا کرده میگوید که مرا داکتران رخصت کردند گفتند که حالا خانه بروم و استراحت کنم. راستی یما تو خیلی خسته شده ای لطفاً تو هم خانه برو و استراحت کن.
میگویم تشکر من چندان خسته نیسم.
از خاطر بردم که به اندری زنگ بزنم و برایش بگویم که امروز خسته استم و بازار نمیروم ولی باید بدنبال یک سند هویت به دفتر مهاجرین سازمان ملل متحد بروم.
اهه زنگ تیلفون همرا ببینم کیست دستمرا به کمر بندم برده غلاف تیلفون را باز کرده و میبینم اندری زنگ زده روان است.
بلی اندری صبح به خیر فقط میخواستم برایت زنگ بزنم.
اندری:  تو کجاستی؟
من: شفاخانه
اندری: آیا همه چیز درست است
من: اندری ممکن است دهن دروازهء عمومی شفاخانه ولادی عاجل بیایی؟
اندری: چه وقت
من: همین حالا
اندری: درست است ما باز در آ نجا میبینیم
زنگ تیلفون اندری شیر خوردن دخترک را اخلال کرده و اورا به گریه واداشته و ماما میشا را اجازه داده که ازین بهانه استفاده کرده و با او بازی کند.
به سویته پیشنهاد میکنم اگر شما رخصت شده اید ببایید خانه برویم من تکسی خواسته ام.
سویته میگوید خوب تشکر و در جمع و جور کردن شروع میکند. درزمانیکه همه جیز را در بقچه ای جابجا میکند٬ از دادیه میپرسد که نوید کجاست. دادیه انگار هیچ چیزیرا نشنیده است به دخترک میگوید بیا بریم خانه، کاکا تکسی فرمایش داده به کواسه مه و به همین بهانه از اتاق بیرون میشود. ازین موقع خوب استفاده کرده تیلفونم را ازغلافش درمیاورم، صفحه اشرا بازمیکنم و به بهانهء زنگ زدن از اتاق خارج شده نزدیک دروازه عمومی میروم.
اتفاق خوب اینست که اندری بسیار به زودی میرسد و همه ما به خانۀ نوید شان میرویم.
* * *
ماما میشا قفل را باز میکند سویته حیرت زده میپرسد که نوید در خانه نیست در شفاخانه نبود او کجاست.
آرام باش دخترم بیا به خانه، یما میداند که نوید در کجاست، من نمیدانم.
از موقع صحبت کردن بین شان استفاده کرده و به خانه میدرایم ،تشناب میروم  و تا میتوانم حِق زدم اما بعد ازان رویمرا سشته و پاک میکنم. وقتیکه از تشناب میبرایم میبینم که سویته داد میزند، بابا نوید کجاست گمانم چیزیرا پی برده است. او رو به طرف من میکند و میپرسد لطفاً بگویید که نوید کجاست؟
من: قول میدهم که میگویم اما آیا ممکن است که آرام باشی.
سویته: بلی
من: سویته تو حالا مادر استی وظیفۀ تو نگهداری کودکت است.این مسوءلیت توست با نوید یا بدون او، درست است؟
سویته: چرا نوید را چه شده؟
من: سویته ما به تصمیم تو نیاز داریم لطفاً محکم باش، نوید دیگر موجود نیست.
دو دستش را بلند میکند و سخت به شانه هایم میزند نه نه تو حق نداری که چنین بگویی نوید نوید نوید زنده است. فریاد سویته در و دیوار رامیلرزاند اما من باید گریه نکنم. دو دستمرا بالای دستانش که در شانه هایم گذاشته و به آهسته گی آنها را میفشارم سویته آرام باش اگر نوید به گریه زنده میشد امروز در دو ساعتیکه رو برو یش گریه کردم زنده میگشت اما او دگر زنده نمیشود.
شانه هایمرا محکمتر میفشارد نه اینطوری نگو بگو نوید زنده است بگو...اهه هه هه...
برش میگم که سویته روح نوید زنده است روح کسیکه ترا دوست دارد. شاید خداوند اورا در قیامت نصیب همیشه گی ات کند. دنیا فانیست همه میمیریم.آرام شو، طفلت به مادر خود نیاز دارد. تو که حالا دیگر مسلمان شده ای بگو که از طرف خدا آمده ایم و به طرف او میرویم. بگو انالله واناعلیه راجعون، آمین و او تکرار میکند آمین. سویته نوید از تو چه میخواهد او میخواهد که دخترشرا همچو بهترین دختر دنیا بزرگ بسازی لطفاٌ به دختر خود برس و بار چندم دستهایشرا دربین کف دستها و شانه هایم فشار میدهم. از این همه هیاهو دخترک چیغ میزند ومن با سر به دخترک اشاره میکنم، لطفاً به او برس.
قرار هدایت سویته نوید را در نزدیکترین قبرستان محلی مسلمانها به خاک میسپاریم بیرقهایرا که هیچ دیوانه ای آنهارا نخرید، میبریم وبالای سر نوید میگزاریم. من یک بیرق سبزبزرگیرا که حاوی کلمۀ طیبۀ شریف است بالای سر نوید بر میفرازم ویکطرف گورشرا که من در انجا ایستاده ام با بیرقهایی سبز کلمه دار پوشانیده ام و ماما میشا طرف دیگررا با بیرقهایی سرخ کاملاً گلگون کرده است.
ماما میشا نظر دارد که نشان سنگی بسازیم و قبررا کانکریت بریزیم اما سویته مخالفت کرد وگفت گور مسلمان خاکی بهتر است. این فرمان دین است که نوید برایم گفته بود.
بعد ازین حادثه، سویته در خانه مصروف طفل خود است. ماما میشا نظر دارد که بازار محل سالم از نگاه صحی نیست و اصلاً درین بزگترین بازار اروپای شرقی شیر خوارگاهی وجود ندارد تا سویته بتواند همراه پدر کلان خود کمک کند.بناً من هر روز باماما میشا در چیدن میز نوید کمک میکنم و او مانند همیشه درغیاب من به من فروشنده گی میکند.
* * *
امروز روز یک کم چهل نوید است، شب نوید را به خواب دیدم که در میدانی بزرگیکه اصلاً استگاه موترها است در فاصلۀ بین میزهایی ما و همان کشتار گاه عید  با لباس سبز وسرخ استاده است.او  دو عصایی بزرگی از چوب بانگس (نَی) در دست دارد که از آنها دستۀ بیرق ساخته است یک بیرق سرخ شوروی و یک بیرق سبز اسلامی،با ریسمانی ایندو عصارا باهمدیگر میپیچد و نوکهایی آنها را گره میزند . او از من خواهش میکند این عصا ها راباهم محکم بگیرم تا او چاره ای برای غرض کردن آنها در زمین پیدا کند. من عصاهارا با هم محکم میگیرم اما نوید به من پشت دور میدهد و درآنحالت دورشدن فریاد میزند که اکۀ یما التماس. میگویم التماس به چی میگوید، میگوید که التماس سلسله را محکم نگاهدار، التماس سلسله را محکم نگهدار و دیگر او ناپدید میشود.
صبح زمانیکه من و ماما میشا در بازار استیم، من خوابم را به ماما میشا قصه میکنم. ماما میشا نوید رابه خواب دیدم و او برایم گفت که ارتباط رانگهدار و رفت.
ماما میشا بصورت غیر قابل انتظار شروع میکند که توباید با سویته ازدواج کنی و میخندد. ازین خنده خوشم نمیاید او یا میخواهد مرا با این خنده غافلگیر کند ویا اینکه شوخی میکند. در دلم میگویم شاید نظرم را میخواهد.   
گفتم نه نهُ نه مامااینطوری حرف نزنید من نمیتوانم به زن نوید چنین نظری داشته باشم.
ماما میشا: چرا نمیتوانی انیچنین حرفی را داشته باشی، سویته جوان است، مقبول است و مسلمان هم است تو بالا تر ازین چه ضرورت داری...اما تاسف استم که باکره نیست.
گفتم: باکره بودن ارزش ندارد ماما.
ماما میشا: پس خوب دیگر چه مانعی به ازدواج شماست. من جدی استم  و فکر میکنم سویته ترا دوست دارد.
من: ماما میشا نوید مثل برادرم بود.
ماما میشا: شما افغانها با بیوه برادران تان ازدواج میکنید تا کس دیگری با ایشان ازدواج نکنند، آیا درست خبر دارم؟
من: بلی ماما اما دل آدم؟ دل آدم از بیوه برادر کراهت دارد.
ماما میشا: زمانه این معمی را حل میکند تو شاهد خواهی بود.
درین بگو و مگو با ماما میشا استم که زنگ آمد. زنگ از سویته است او میخواهد بداند که چه رسم ورواجی در روز چهلم مرگ در اسلام موجود است. من برایش گفتم که اگر حلوایی بپزد، من آمده حلوا را به خیرات مسجد میبرم و میزها را به ماما میشا میسپارمسویته قبول کرد. من و با اندری حلوا را از خانۀ نوید گرفته به مسجد پروسپکت میر میبریم. سویته میخواهد که خودش با ما به مسجد برود و من بدون داشتن هیچ سؤالی رضایت دارم.
بعد از نمودن خیرات، در زمان برآمدن از مسجد سویته خواهش میکند که بارباری ازایشان خبری بگیرم. من جواب دادم که البته چنین میکنم.
***
چهار ماه بدین منوال گذشته و من و سویته حالا هر روز جمعه به نمازجمعه مسجد میاییم و بعد از ختم نماز با سلسله گردش میکنیم و از چمن سمنی را میگیریم و درباره اش صحبت میکنیم. تا که یکروز سویته از من سوال عجیبی میکند.
یما آیا خارج از مسجد خودرادر امن احساس میکنی؟
میگویم نه معلومدار که نه.
من همچنان نه سویته ادامه میدهد.
من: چرا؟
سویته با گشیدن آهی میگوید که اززمانیکه چادر پوش شده ام میترسم.
من میگویم که ببین سویته اگر چادر درد سر امنیتی برایت ایجاد میکند بهتر اینست که از آنرا نپوشی.من که سیاه استم نمیتوانم سیاه بودنمرا پنهان کنم ازین خاطر همیشه احتیاط میکنم و اکثراً از حوادث فرار. اما تو روس استی چادرت را بردار و در امان باش.
سویته میگوید که: نه، نخست نمیتوانم به چیزیکه باور دارم بی اعتنا باشم دوم اینکه این آرزوی همیشه گیی نوید بود که چادر بپوشم و من برایش وعده داده بودم تا زنده استم چادر میپوشم سوم اینکه من به حیث یک زن در محلیکه قانونرا کسی رعایت نمیکند نمیتوانم اصلاً در امان باشم و آخر اینکه من راه حلی به خود یافته ام.
چه راه حلی یافته ای من از سویته میپرسم.
سویته به سبد کراچیگک دخترش اشاره میکند. درسبد لباسهای سلسله یک سیخ آهنی قرار دارد او از ته لباسها سیخ آهنیرا بیرون میکشد و میگو ید که از نجات من این برایش الهام شده است. او اعتراف میکند که تا حالا چندین بار از حادثه های خطرناکی نجات یافته است. و بار باری هم فقط به خاطریکه زور کمتر از یک مرد را داشته قربانی داده است. زمانیکه سویته از قربانی یاد میکند من به خود میلرزم و در دلم شهامت اعتراف و عمل اورا بدون آنکه کلمه ای دوباره بگویم تقدیر میکنم. او ادامه میدهد.
یما فکر میکنی زن بودن آسان است؟
به پاسخ میگویم که شاید نه، کاش زن میبودم که احساس میکردم.
سویته با عصبانیت میگوید که حتی بهتراست آرزوی زن بودن را نکنی، قطعاً نه و مسلمان بودن مشکلتر از زن بودن درین شهر نیست. من با حجاب خواهم بود.
من میگویم که ببخشی سویتته من به تو غلط رهنمایی کردم تا باشد که پای خودمرا پس بکشم.
سویته با ملایمت میگوید نه ابداً، خواهش میکنم.و ادامه میدهد میدانی یما دخترم سلسله...
دلم به شدت در تپیدن است خون گرمی از هیجان رویم را داغ کرده است چی، چی،  چی گفتی سلسله، سلسله کیست؟
سویته: نام دخترم را نوید سلسله انتخاب کرده بود او میگفت که دختر کوچکیرا در افغانستان میشناخت که سلسله نام داشت و این نامرا فقط اززمان عسکری خود به دختر خود انتخاب کرده بود.
من بار دوم میلرزم اما چگونه نوید نام دخترشرا به من درحالی گفت که من اصلاً ازین نام چیزی نمیفهمیدم.
اما من همه این اسرار را پنهان میکم و میگویم که سلسله نام مقبولیست.
تشکر یما، سویته ادامه میدهد اما به سلسله روسیه محل امن نیست زیرا نه مویش نه جلدش نه چشمش وحتی نه نامش به روس میماند و بدبختانه زن هم است. "سکن خید" ها به سلسله اجازه نمیدهند که افتخارات وارثت قهرمانی نیاکانشرا تجلیل کند و حِق حِق گریه میکند. کی سلسله را نجات میدهد، کی اورا محافظه میکند کی برایش پدر میشود، شاید هیچ کسی.
به سویته میگویم این سوالها نجات و حفاظت در همه ما و شما صادق است - ما همه در خطر قرار داریم, اما نوع خطر ها متفاوت است. حتی میدانی سویته من حالا افغانستانرا به روسیه ترجیح میدهم.
چی گفتی یما تو میخواهی برگردی به زادگاهت سویته با قهر ساخته گی سوال میکند.
نه به زاد گاه تو میروم سویته و منتظر استم که او متوجه بازی با کلماتم شود.
تو خیلی خوشبخت استی یم اسویته جواب میدهد و من این پیام را گرفتم که ذهن سویته به بازی با کلمات کاملاً اماده است.  
من: اگر بجای من میبودی خوشحال میشدی سویته.
سویته: البته من بال میکشیدم و پرواز میکردم.
من: شوخی میکنی.
سویته: به خداوند سوگند میخورم که هر امکانیراکه به خاطر نجات دخترم اگر بدست آورده بتوانم خوشنصیب ترین آدم دنیا خودرا احساس میکنم اما در واقعت زنده گی من چیز دیگری بود و شروع به گریه کردن میکند.
گریه نکن سویته...قلبم به شدت میزند و سراپا میلرزم. ببین سویته… خدا به من افغانستانرا داده در آنجا کسی مرا به جرم داشتن موی سیاه و چشم بورم نمیکشد.به خاطر نجات سلسله میتوانم بگویم که تو...توسویته همسر من استی و سلسله حق دخترمرا فوراً بدست میاورد.همه افغانستان میرویم.
سویته: آیا تو با همسری من راضی استی یا میخواهی دروغ بگویی؟
من: هر دویش، من در هر دو صورت راضی استم.
سویته: شوخی میکنی.
من: نه، نه من جدی صحبت میکنم.
دیگر سویته سرخ شده و چنان مستبد مینماید که هر مادری در طبیعت ما در زمان دفاع از اولاد خود تا آن سرحدی خشمگین میشود.
سویته: یما! هیچ مردی خوش ندارد که زنش مادر اولاد کس دیگر باشد اسپ سواری کره ندارد.
ببخشی سویته همیشه جنین نیست. آیا اجازه میدهی بزایت پیشنهاد کنم که ...
که چی
که میخواهم به سلسله پدر باشم و جای نوید را تا حدی برایش پر کنم گرچه اصلاً این امکان ندارد اما اگر اجازه بدهی من آخرین درجه کوشش میکنم.
چهره سویته اضافه تر دود میکند. تشکر این بزرگ منشی خیلی عالیست اما ادامۀ چنین حالات تا اقناع شهوت است، تا زمانست که مردها منی شانرا در شکم زنها خالی نکرده باشند . عاقبت ازدواج همراه زن بچه دار به زودی خسته شدن و فراررا به دنبال دارد. او لحضه ای سکوت میکند. نفس میکشد و من میخواهم خود را باربار لعنت بگویم که چرا چنین کاریرا کردم اما آیا سویته دروغ میگوید که نه. آدمها اکثراً دو دست و دو پا یک تنه ویک یک کله دارند.فرق اندری با کلک سر کوچه چیست؟ سویته ملامت نیست. ما هر دو در دنیا هایی خود ما غرق بودیم و سویته لجام سخن را باز میگیرد: خوب ببن یما... من ترا دوست دارم به تو اعتماد کردده میتوانم اما تو هم مانند هزاران مردی استی که در در یخ مینوسند و در آفتاب میگذارند.
نه سویته در سنگ مینوسم و مهرش میسازم و در مصلا میگذارامش.
"تو که شیعه نیستی؟"
"پس نگین انگشتر کلک چهارم دست چپم میسازمش"
"از چه فلزی انگشتر میسازی از سیم و یا از سیماب؟" اینرا گفته و گلهایی تبسم در لبهایش میشگفند.
میگویم ازطلا
در چشمانش برق شوق زبانه میکشد و میگوید:" نمیخواهم وقتیکه نماز میخوانی دورش کنی"
"از نقره آز پلاتین"
"در کدام دست میپوشی اش؟"
"میگویم در دست چپ نزدیک قلب"
"انگشتر روسها در دست چپ نیست"
دردست راست میپوشمش در انگشت جارم دست راست از لاژورد بدخشان افغانستان میسازمش که تا زنده استم سویته زنم است اولادش اولادم فهمیده شد.
چشمانش دیگر مالامال از لذت و شوق شده است و من در قعر این دو بحر بیکران و آسما نیرنگ از خود میروم، سویته هم به چشمهایم نگاهایی بمثل دارد. پردۀ شرمرا پاره کرده میپرسمش که بوسیدن ممکن است؟
"البته که ممکن است لطفاً"
"صبر کو"
"کراچیی سلسله را میگیرم و میرویم که برایش از زرگری نزدیک طلا بخرم
سویته: کجا میریم؟
من: میخواهم برایت محر خریده دوباره به نکاح مسجد بیاییم.
سویته: محر لازم نیست، به مسجد برویم، من فقط یکبار طلا پوشیدم دوباره نمیپوشم.
من: لطفاً
سویته: خوب برویم
درزرگری من زنجیر طلایی به سویته میخرم و او از این زنجیر تشکر میکند.
سویته بیا که اول نکاح نکنیم تا شرایط معلوم شود
سویته: "اگر شرایط افغانستان خوب نشد من ترا نمیگیرم، یما فهمیدی".
من: "سویته من شوخی نمیکنم اگر نکاح کنیم باز شرایط خوب نشود من نمیتوانم که سلسله را نجات بدهم و تو بهتر است منتظر کس دیگری باشی"
سویته: "یما دو دقیقه پیشتر ایجاب و قبول شد، تو محر خریدی و من آنرا پذیرفتم. خیلی برایت شرم است بس کن."
من: "سویته هنوز ما درست زن و شوهر نیستیم"
سویته "امشب من از توستم"
من: "تشکر اما."
سویته: "بس کن من تا زنده استم از توستم"
من: "افغانستان امنیت ندارد"
سویته انگار چیزی از سخنم نفهمده است و به صورت غیر منتظره میپرسد که افغانستان چقدر نفوس دارد؟
میگویم که "سی ملیون"
سویته: "یما اگر سی ملیون افغان هموصن ما مرد باز یما و سویته به زنده ماندن نمی ارزند"
من: "هموطن ما چه معنا دارد"
سویته: "من در کجا به دنیا آمده ام در قلب کابل ، اگر پدر و مادرم متجاوز بودند من متجاوز نیستم. اگر انها مسلمان نبودند من استم.کی میتواند بگوید که من افغان نیستم".
من با خود میگویم یما این بار چندم است که تو در جال منطق این دختر همسن و سالت گیر میمانی و عقلت کوتاهی میکند،  بناَ اعتراف میکنم که سویته حق به جانب است.
من سویته در راه بازگشت از مسجد به خانه میرویم. در نزدیک دروازه در روبروی چشمانم امید دست به سینه استاده میشود. "درآییتان، اکه جان درآییتان مرحمت…." و من از تصمیم احمقانه خود خیلی پشیمان شده بودم. که سویته میگویید داخل درای.
میگوییم: نه نه  
سویته: اما امشب
من: نه امشب کاردارم
باز هم این من استم و این مجرد خانه ام تا توانم هست گریه میکنم. "یما تو چقدر ضعیف النفس استی تو چطو میتانی به زن دوستت..." و گریه میکنم و گریه میکنم تا این اشکها سیل بگردند و گناه شهوت زده گی مرا با خود ببرند. "آدم به چه بهانه هایی دست میزنه من سلسله ره نجات میتم نه یما تو خودته خالی میکنی تو دروغ میکنی تو خیانت میکنی از او نمک یما نشرمیدی که بجان زنش خوده اماده کدی یما، یما تونفس چتل داری از خدا نمیترسی نرمک نرمک در دل ازی دختر رخنه کدی، آهسته آهسته خوده شرین ساختی. یما! ای نامرد و گریه میکنم و گریه میکنم.»
حالا از حادثه نوید هفت ماه و ازدواج ما سه ماه   گذشته است. من هرگز به خانه نوید نرفته ام ولی با سویته و سلسه هر روز جمعه بعد ازادای  نماز ملاقات دارم. من هرگز دگر به خانه سویته نمیروم. گاهی میشود سویته را خواب ببینم اما به مجرد از خواب برخواستن از یکسو خودرا لعنت میفرستم و از سوی دیگر میخواهم به زور باور کنم که اگر خداوند شهوت را نیافریده بود چگونه مرا پدر و مادرم به دنیا میاوردند. چگونه دیگر آدمهابه بوجود می آمدند.
اما قراری که با سویته وعده داده بودم من نکاح خط را به سفارت برده ام و برای سویته ویزه گرفته ام و آماده به افغانستان رفتن شده ایم.
دیگر من با ماما در بازار کار نمیکنیم وهمه میز را با سودایش به اوسپرده ام تا بتواند با آن زنده گی کند.
بازهم صبح است و اولین روزسر ماه،  هفته بعد ما به کابل پرواز داریم. نوید امشب باز در خوابم آمده و در پشت همان میزاستاده بود. باران تندی میبارید و طوفان مهیبی همه سودای مارا با یگدیگرمخلوط میکرد. نوید باز دسته های بیرق های سبز و سرخ را گرفته بود و اینبار آنها را در زمین غرض میکرد و میگفت: "اکه یما مه رفتم بیرق هارا محکم ببند، التماس، خدا حافظ."
حالا من راجع به نوید و آمدنش در خوابم فکر میکنم که ناگهان کسی از پشت دروازه  زنگ میزند.
پرسان میکنم : کیستی!
صدایی از پشت در میاید که من، میشا، باز کن!
دروازه را باز میکنم که ماما میشا همرا با سویته و سلسله آمده اند. سه تا صندوق و چند تا بقچه هم همرای شان است.  
بفرمایید داخل شوید.
ماما میشا به عجله میگوید که "نه من برای خدا حافظی آمده ام قطاره تا یکساعت دیگر حرکت میکند عجله دارم، والگاگراد میروم. تو با زن و بچه ات خوشبخت باشی."
فریاد میزنم که چرا ماما میشا، چرا در بازار کار نکردی؟
ماما میشا میگوید که این قصهء درازیست، من رفتم خدا حافظ.
و سویته خبر میدهد که بابایش همه چیرا فروخته و پولش را به  او داده است.
من فریاد زدم ماما میشا تو با چه زنده گی میکنی؟
ماما میشا میگوید که عسکر کهنه کاربه زنده گی فقیری و تنهایی خوب بلد است.
سویته به عقب بابایش نگاه میکند و ماما میشا رفته رفته ناپدید میشود. اشکها دیگر از گونه های سویته به پایان میغلتند و اما او تا که من دستمالی را برایش تعارف کنم خودش سرشته اشکهایش را بدست میگیرد. من خم شده و سلسه را در بغل میگیرم و میگویم سلسله خوش آمدی. و حالا باید به سویته ببالم که دیگراخلاقاً هیچ انتخابی را برایم باقی نگذاشته است بخود میگویم: یما تسلیم شو و لحضه ای به زنی که خدا سرنوشتم را در یک روز طوفانی با نام او رقم زده است میگویم:  سویته بفرما به خانه جدیدت، مانده نباشی.
پایان
نوشته شده توسط سکوت
1391-1394
  

No comments:

Post a Comment