Tuesday, 26 December 2017

کچالو فروش



شاپور خاک های روی تبنگ زیر کچالو ها را جاروب کرد، و با خود به صدای بلندی گفت: "ای کچالو بود یا خاک که مه فروختم." یاد داشت خود را دید که از پنج سیر کچالو چهار و نیم سیر آنرا فروخته است ، باقیماندهٔ کچالو ها را روی ترازو ماند و تول ( وزن) کرد که یک چارک است، طرف خاک ها دید و گفت، مه یک چارک خاک را با پنج سیر کچالو فروخته نتانستم. کمی آب نم میکدم و کمی خاک سرش میرختاندم  و میگفتم که "بخدا از کُرد کچالو های خود ما در وزیر آباد امروز امی کچالو ها را کندیم. مثل همهٔ دکاندارای دگه ، در کچالو  خاک بزن ، در شلغم و زردک خاک بزن و در چشم مردم باز دوباره امی خاکه بزن. از سنگ ترازو هم بزن ، کمی سرب داخل کیلویی ها ره بکش و یا سنگ های وطنی جور کو ، کسی چیزی گفت مثل همه دکاندارای دیگه بگو ، به خدا سنگایم پوره اس. خدا در دهن هر دکاندار خانه داره ، دکاندارا شاهد قیمتِ بلند جنس خدا را میکشند، خدا را در عوض کمبود وزن در سر ترازو هم میزنند ، خدا را عوض کچالو خاک میسازند و به خریداران شان میفروشند . چرا آخر این دکانداران بی انصاف استن، خدای خوب و با انصاف و خدای در ترازو برابر و عادل را در سر جای نماز های خود در صبح فراموش میکنن." دلش از دکاندار بودنش بیزار بود، برایش دکانداری در جان و در چشم مردم خاک زدن بود.   بوجی را نمناک کرد تا کچالو ها بهتر معلوم شوند.
شاپور در وقتهای بیکاری کمی عقاید میخواند، اصول دین را تکرار میکرد، کوشش میکرد روز یکی دو ایایتی را به حافظه بسپارد. از خواندن تفسیر لذت میبرد. یگان بار خودش تفسیر میکرد اما از بدعت میترسید. فضای چاراهی آنروز چندان خوب نبود. شاپور عقیده داشت آنروز مجاهدین از چهار آسیاب کابل به خاطر خدا چند راکت امریکایی را به ملاقات جسم و جان مردم روان کرده نبوند تا آن راکت ها آیات مرگ را برای مردم بخوانند. با خودش میگفت: "خدا با راکت امریکا بسته‌گی ندارد. خدا با خونریزی کسی را نمیکشد." به یادش میامد که دانشگاه نمیرود، دانشگاه تعطیل است، از خود میپرسید: " مگر جنگاوران از خاطر خدا کتب کتابخانه را در بخاری ها میسوزانند." باز به خود جواب میداد: نه خدا معرفت را دوست دارد. از معرفتی که از دانشکدهٔ اقتصاد در سال اول یاد میگرفت خوشش نمی آمد. ریاضی را به یاد میاورد :ربح، سرمایه، تصاعد های حسابی ، تصاعد های هندسی و اعداد در چشمانش خورد و بزرگ میشدند. از این همه نفرت داشت. خدا در منافع و سرمایه و بانک و بازاریابی به نظر او فراموش میشد. به خودش اطمینان میداد: "نباید خدا در امور اقتصادی فراموش شود."
از بین گرد و غبار مردی لنگ لنگان با لباس ژولیده ای نزدیک و نزدیک تر شد و آمد و

Wednesday, 20 December 2017

مور جانی

(((مور جانی)))
داستان کوتاه
نوشتهٔ: سکوت 

آفتاب شهر مسکو، پایتخت روسیه دیگر برنگ طلا شده بود و میخواست بخواب غروب خود برود، شاید از گرسنه گی زمینان به سیر آمده بود.  ساعتی که در بالای تقویم ۲۰۰۵ میلادی در عقب چوکی رانندهٔ خودروی شماره ۱۴ آویزان بود، شش بجهٔ شام را نشان میداد.
 فیروزه میپنداشت عقربهٔ زمان به بطائت ثانیه ها در حرکت باشد. هر زمانیکه او  احساس میکرد چهار تا پنجصد رُبلی را چارقاته کلوله کرده در پشت سینه‌بند خود قرار داده است، چشمان سبزو بزرگ و دلکشش از خوشی برق میزدند. خودروی شماره چهاردهمِ آمده از بازار چرکیزوفسکی، از چهاراهی خباروفسکیه گذشته و به پهلوی بازارچهٔ سبزی فروشی نزدیک ایستگاه دواخانه رسیده بود. فیروزه رو به شوهرش کرده و گفت : "زرغون! اونه طلافروشی." زرغون فوراً پاسخ داد: "خیر بخی دگه که تا شویم." به مجرد  پایان شدند این جفت، دو افسر پولیس از کنج یک دکان بازارچه نمایان شدند: یک افسر قد دراز و جوان پیش بود و یک افسر قد متوسط  و مسن پیشت‌سر، افسر قد دراز بصورت برق‌آسا شتافت و در پیشروی این جفت خود را رسانید و با عجله  سلامی زد و گفت : "مردمان جوان، ما اسناد تانرا مطالبه میکنیم؟" زرغون اسناد خود و اسناد خانم خود را یکجا نموده و گفت: "بفرمائید فرمانده." پولیس قد دراز اسناد را فوراً ورق زد و دید و گفت: "اسناد شما هیچ نشانه ای از ثبت نام بودن تانرا در دفتر پولیس مرکزی ندارد." زرغون و فیروزه خاموش مانده بودند که در آن هنگام پولیس قد متوسط که دانه های چیچک در روی خود داشت، پرسید: "چه اسنادی دارند؟" قد دراز (پولیس قد دراز) با نیشخند گفت: " همان اسنادی مثل کاغذ تشناب، همان اسناد لعنتی ملل متحد". چیچکی، (پولیس چیچکی)، به عقب برگشت و فرمان داد که پس با ما بیایند.