شاپور خاک های روی تبنگ زیر کچالو ها را جاروب کرد، و با خود به صدای بلندی گفت: "ای کچالو بود یا خاک که مه فروختم." یاد داشت خود را دید که از پنج سیر کچالو چهار و نیم سیر آنرا فروخته است ، باقیماندهٔ کچالو ها را روی ترازو ماند و تول ( وزن) کرد که یک چارک است، طرف خاک ها دید و گفت، مه یک چارک خاک را با پنج سیر کچالو فروخته نتانستم. کمی آب نم میکدم و کمی خاک سرش میرختاندم و میگفتم که "بخدا از کُرد کچالو های خود ما در وزیر آباد امروز امی کچالو ها را کندیم. مثل همهٔ دکاندارای دگه ، در کچالو خاک بزن ، در شلغم و زردک خاک بزن و در چشم مردم باز دوباره امی خاکه بزن. از سنگ ترازو هم بزن ، کمی سرب داخل کیلویی ها ره بکش و یا سنگ های وطنی جور کو ، کسی چیزی گفت مثل همه دکاندارای دیگه بگو ، به خدا سنگایم پوره اس. خدا در دهن هر دکاندار خانه داره ، دکاندارا شاهد قیمتِ بلند جنس خدا را میکشند، خدا را در عوض کمبود وزن در سر ترازو هم میزنند ، خدا را عوض کچالو خاک میسازند و به خریداران شان میفروشند . چرا آخر این دکانداران بی انصاف استن، خدای خوب و با انصاف و خدای در ترازو برابر و عادل را در سر جای نماز های خود در صبح فراموش میکنن." دلش از دکاندار بودنش بیزار بود، برایش دکانداری در جان و در چشم مردم خاک زدن بود. بوجی را نمناک کرد تا کچالو ها بهتر معلوم شوند.
شاپور در وقتهای بیکاری کمی عقاید میخواند، اصول دین را تکرار میکرد، کوشش میکرد روز یکی دو ایایتی را به حافظه بسپارد. از خواندن تفسیر لذت میبرد. یگان بار خودش تفسیر میکرد اما از بدعت میترسید. فضای چاراهی آنروز چندان خوب نبود. شاپور عقیده داشت آنروز مجاهدین از چهار آسیاب کابل به خاطر خدا چند راکت امریکایی را به ملاقات جسم و جان مردم روان کرده نبوند تا آن راکت ها آیات مرگ را برای مردم بخوانند. با خودش میگفت: "خدا با راکت امریکا بستهگی ندارد. خدا با خونریزی کسی را نمیکشد." به یادش میامد که دانشگاه نمیرود، دانشگاه تعطیل است، از خود میپرسید: " مگر جنگاوران از خاطر خدا کتب کتابخانه را در بخاری ها میسوزانند." باز به خود جواب میداد: نه خدا معرفت را دوست دارد. از معرفتی که از دانشکدهٔ اقتصاد در سال اول یاد میگرفت خوشش نمی آمد. ریاضی را به یاد میاورد :ربح، سرمایه، تصاعد های حسابی ، تصاعد های هندسی و اعداد در چشمانش خورد و بزرگ میشدند. از این همه نفرت داشت. خدا در منافع و سرمایه و بانک و بازاریابی به نظر او فراموش میشد. به خودش اطمینان میداد: "نباید خدا در امور اقتصادی فراموش شود."
از بین گرد و غبار مردی لنگ لنگان با لباس ژولیده ای نزدیک و نزدیک تر شد و آمد و
بالای تبنگ ایستاده شد و چند تا کچالو را گرفت و در دستهای خود مالید و تاب و پیچ داد و آنها را به دقت دید و پرسید: "چارک چند است ای کچاوا؟" شاپور گفت: "چارک پنجاه رپه کاکا." کاکا خریطهٔ خود را باز کرد و گفت: "بندازش." شاپور گفت: " تولش کنم، گرچه تولش کرده بودم یک چارک اس؟" کاکا جواب داد: "خدا به گپ راس باور میکنه." شاپور کچالو را در خریطه کاکا انداخت و منتظر ماند که کاکا پول بپردازد اما مرد پیر به راه روان شد. شاپور صدا کرد: "کاکا پیسه نمیتی." مرد پیر جواب داد: "پیسه ندارم ولی حاله کچالوایته به مه قرض بتی پیسه ته میارم، به خدا میارم." شاپور پرسید: "کاکا اگه ناوردی باز چطو؟" کاکا جواب داد: "خدا میاره ، تو قرض به خدا بتی ، خدا پیسه ته میاره ، به خدا باور نداری؟" شاپور گفت: "درست اس کاکا برو بخیر پنایت به خدا." کاکا کچالو ها را در سر شانه انداخته و در بین گرد و غبار کوچه ها گم شد. کاکا را یک هفته دیگر غیب زد. هفتهٔ دیگر اما کاکا باز آمد. شاپور به مجرد دیدن کاکا او را با چشم تعقیب کرد. کاکا در سر تبگ یکی از همسایه هایِ دکان شاپور ایساده شده و گفت: بادنجانا چارک چند اس؟ ....همانطور خریطه را باز کرد و همانطور همه چیز تکرار شد...کاکا میخواست بادنجان سیاه را به خاطر خدا قرض بگیرد و به اگر نیاورد همانطور که شاپور را گفته بود خدا قرض را میاورد. شاپور نزدیک رفت، که همسایه اش از دستهٔ بیل محکم گرفته به کاکا گفت: "بخدا کاکا قرض داده نمیتانم. به خدا چوچایم گشنه میمانن، پیسه داری ببر، نداری برو صبر خدا کو، از مه مفت نیس." کاکا گفت: "به مه خو نمیتی به خدا میتی؟ خدا قرض ته میاره." مرد با عصبانت فریاد زد: "کاکا برو بانجایمه بان ، وختمه ضایع نکو." کاکا رو گرداند که شاپور صدا کرد: "کاکا پنجاه رپۀ کچالو هفتۀ پیشتر ره آوردی؟" کاکا جواب داد: "کدام کچالو، مهکچالو ره ندیدیم مه قرضدار مرضدار نیستم تو بچه چه میگی؟" شاپور به سرعت گفت: "کاکا یادت اس که گفتی: پیسه ندارم ولی حاله کچالوهایته به مه قرض بتی پیسه ته میارم، قسم خوردی، گفتی که به خدا میاری. پرسانت کدم اگه ناوردی چطو، گفتی خدا میاره ، تو قرض به خدا بتی ، خدا پیسه ته میاره ، به خدا باور نداری؟" کاکا ایساده شد نفس کشید گفت: "به خدا خبر ندارم." شاپور خواست که از یخن کاکا بگیرد و فریاد بزند اما در چشمانش نقش بست که مردم حالا میایند و او را ملامت میکنند، شاید برایش بگویند: "از ریش سفید ازی اگر حیا نمیکردی از خدا حیا میکردی." شاپور با صدای لرزان قهر آلود گفت کاکا از خدا نمیترسی؟" کاکا چیز دیگری به گفتن نداشت باز تکرار کرد: "به خدا خبر ندارم." شاپور از کاکا رو گرداند و دوباره به دکان آمد، باز کتاب عقاید را گرفت که مطالعه کند، اما کاکا در نظرش آمد که میگوید: "تو قرض به خدا بتی خدا پیسه ته میاره ، به خدا باور نداری؟" کاکا در چشمان شاپور باز قد راست کرده و میگوید: "به خدا خبر ندارم." شاپور باخود گفت: "اینجا تجارت خداس، فروشنده ها تنها خدا ره خاک نمیسازن که در چشم خریداران بزنند، خریدار ها خدا را پول میسازن که در در چشم دکاندارا بزنن." شاپور همین گفت را و رفت پهلوی دکان همسایه که بیلی داشت. و از همسایه پرسید: "بیدر اجازه اس که بیل ته یک دقه بگیرم" همسایه گف: "بیل خودت اس." شاپور چاهی در عقب دکان کند و پنج سیر کچالو را در آن گور کرد، عصر آن روز، دیگر چاه، کچالو نداشت، شاپور یاداشت خود را دید که پنج و سیر و یک چارک کچالو فروخته است. یک تاجر جدیدی در تجارت خدا شام آنروز افزوده شده بود
پایان
نوشته شدۀ سکوت
شها ادمنتون ولایت البرتا December 26, 2017
No comments:
Post a Comment