Wednesday, 20 December 2017

مور جانی

(((مور جانی)))
داستان کوتاه
نوشتهٔ: سکوت 

آفتاب شهر مسکو، پایتخت روسیه دیگر برنگ طلا شده بود و میخواست بخواب غروب خود برود، شاید از گرسنه گی زمینان به سیر آمده بود.  ساعتی که در بالای تقویم ۲۰۰۵ میلادی در عقب چوکی رانندهٔ خودروی شماره ۱۴ آویزان بود، شش بجهٔ شام را نشان میداد.
 فیروزه میپنداشت عقربهٔ زمان به بطائت ثانیه ها در حرکت باشد. هر زمانیکه او  احساس میکرد چهار تا پنجصد رُبلی را چارقاته کلوله کرده در پشت سینه‌بند خود قرار داده است، چشمان سبزو بزرگ و دلکشش از خوشی برق میزدند. خودروی شماره چهاردهمِ آمده از بازار چرکیزوفسکی، از چهاراهی خباروفسکیه گذشته و به پهلوی بازارچهٔ سبزی فروشی نزدیک ایستگاه دواخانه رسیده بود. فیروزه رو به شوهرش کرده و گفت : "زرغون! اونه طلافروشی." زرغون فوراً پاسخ داد: "خیر بخی دگه که تا شویم." به مجرد  پایان شدند این جفت، دو افسر پولیس از کنج یک دکان بازارچه نمایان شدند: یک افسر قد دراز و جوان پیش بود و یک افسر قد متوسط  و مسن پیشت‌سر، افسر قد دراز بصورت برق‌آسا شتافت و در پیشروی این جفت خود را رسانید و با عجله  سلامی زد و گفت : "مردمان جوان، ما اسناد تانرا مطالبه میکنیم؟" زرغون اسناد خود و اسناد خانم خود را یکجا نموده و گفت: "بفرمائید فرمانده." پولیس قد دراز اسناد را فوراً ورق زد و دید و گفت: "اسناد شما هیچ نشانه ای از ثبت نام بودن تانرا در دفتر پولیس مرکزی ندارد." زرغون و فیروزه خاموش مانده بودند که در آن هنگام پولیس قد متوسط که دانه های چیچک در روی خود داشت، پرسید: "چه اسنادی دارند؟" قد دراز (پولیس قد دراز) با نیشخند گفت: " همان اسنادی مثل کاغذ تشناب، همان اسناد لعنتی ملل متحد". چیچکی، (پولیس چیچکی)، به عقب برگشت و فرمان داد که پس با ما بیایند.



پولیس های قد دراز و چیچکی پیش شدند و خانم و شوهر از عقب ایشان به طرف خودروی پولیس که در پیشروی دروازه آخر بازارچهٔ سبزی فروشی در گوشهٔ پنهانی ای ایستاده بود، حرکت کردند. در همین زمان زرغون دهن خود را نزدیک گوش همسر خود برده و برایش گفت: "فیروزه، وش کده باشی دَو نزنی، نام سگه ام یاد نکنی،که اِیا فارسی میفامن" ( هوش کرده باشی که اینها را دشنام ندهی و کلمهٔ سگ ( لقب پولیس روسیه در نزد فارسی زبانها) را یاد هم نکنی که ایشان فارسی میدانند). فیروزه با فرمانبرداری پاسخ داد: خو (خوب). تا رسیدن به خودرو زرغون به چیچکی گفت: "فرمانده، این بار اول نیست که من گرفتار شده ام شما با من همیشه رویه خوب کرده اید، تشکر از دفعهٔ قبلی." و زرغون با دفعهٔ قبلی گفتن دست های خود را به عقب به کون خود کشید و به پهلکونهای خود فشار وارد کرد دفعتادستانش به صورت خود‌کار از پهلکونهایش دور شدند . او همزمان با بشدت گریختاندن دست از ساحه های درد ناک  روی خود را هم تنگ و ترش کرد، به زیر زبان گفت، "آخ" اما فیروزه متوجه آن نشد. تا اینکه خود زرغون به فیروزه گفت: "ایا از ماموریت ۱۶۵ استند." فیروزه میخواست چیزی بگوید اما زرغون ادامه داد: "شیر و روغن خوردنم از خوبی امی جوانای خرابات بود." چیچکی به عقب نگاه کرده و گفت: "در موتر بنشینید." زرغون پاسخ داد: "درست است فرمانده." چیچکی دوباره به پشت، خود سر دور داده و کمی خیره تر نگاه کرده و به خوشی کاذب و زبان خوشامد کننده ایکه زرغون متوجه آن بود خندهٔ معنی داری کرده و گفت: "معلوم میشود مرد خوبی استی." و در عین زمان چهرهٔ خود را تغیر داده و با لحن بلند و جدی ای انگار با کودکی شوخی میکند ادامه داد: "یا مرد بدی استی." زرغون خندیده و گفت: "نه من مرد بسیار خوبی استم." چیچکی در حالیکه دروازهٔ پیشروی خودروی پولیس را باز کرده گفت: "پس برو در چوکی پیشروی؛ یکجا همرای این دختر جوانِ زیبا بنشین." زرغون دوست نداشت کسی اعتراف کند که زن او جوان و قشنگ است، اما رسم روسها اظهار سپاسگذاری کردن از تعریف زیبایی زن خود آدم است و بعد از بسیار گرمی و سردی دیدن ها زرغون یاد گرفته بود که به اصطلاح کابلی ها "از شهر براید و از نرخ نه." او با خندهٔ کاذبی پاسخ داد : "تشکر فرمانده." از اینکه چیچکی فیروزه را از پای تا سر به چشم خریداری نگاه میکرد زرغون نفرت کرده بود اما به روی خود نمی‌آورد. زرغون و فیروزه پهلوی هم نشستند و چیچکی دروازه را بسته و آمده در چوکی راننده نشست. از اینجا فیروزه طلا فروشی را را به وضاحت دیده میتوانست، طلا در داخل هر آیینه ای انعکاس میکرد . چیچکی هم به آیینه، به تصویر فیروزه نگاه میکرد، انگار گوهر نایابی را یافته بود. باز چشم از آیینه کَند و به طرف فیروزه نگاه کرده و پرسید: "دختر جوان نام شما چیست؟" فیروزه عوض جواب دادن رو به طرف شوهر خود کرده و پرسد: "زرغون ای چه میگه؟" زرغون تا اینکه ترجمه کند به چیچکی گفت: "او روسی نمی‌داند." چیچکی از زرغون پرسان کرد: "تو دختر چشم آبی و مو زرد را از کجا بدست آوردی؟" خُلق زرغون تنگ شد اما خودش راستوار و متبسم گرفت و گفت: "نه زن های روسی خیلی زیبا تر از او استند فرمانده." چیچکی جواب داد: "از تعریفت تشکر." و ادامه داد: "بلی روسها زیبا ترین مردم دنیا استند." ولی چیچکی نمی‌توانست، چشمانش را از فیروزه بکَند.
دیری نگذشت که خودروی دیگر شمارهٔ چاردهٔ دومی آمد و چند موی سیاه دیگر هم توسط قد دراز شکار گشت. خوروی سومی ۱۴ در فاصلهٔ یکی دو دقیقهٔ دیگر هم رسید و باز جوخهٔ بزرگتری شکار گردید و رفته رفته در خودرو، دیگر جایی پایی برای به ماندن نماند. قد دراز که به تنهایی عملیات شکار خارجی ها را انجام میداد بیکار شد و آمد و دروازهٔ پشت سر را به سختی باز کرد و از کسانیکه در نخستین چوکی دروازهٔ عقبی نشسته بودند خواهش کرد که به زمین موتر بنشینند. و خودش رفته و در دراز چوکی عقب راننده نشست رو به طرف چیچکی دور داد و پرسید: "رفیق تورن، چه کنیم؟" چیچکی پاسخ داد: "چیزی که اساسات ایجاب میکند." زرغون با دلتنگی به طرف ساعت موتر دید که فقط ۷:۰۵ است، در زیر لب گفت: " خدایا یک سال گذشت. بعد از اخذ فرمان، قد دراز قلم و کتاب درازی را که روی "تبنگ" بین فیروزه و چیچکی قرار داشت برداشت و اعلان کرد: "اگر کسی میخواهد که جریمهٔ ثبت‌نام‌نداشستن خودش را بپردازد میتواند سه هزار ربل بپردازد و به خانه برود. چینایی سر قطار آ، اس تی، که ساعت دیواری فروشی عمده داشت صدا کرد: " دوست، دوست، من میخواهم." مرد چینی از داخل تبراق پول خود سه تا هزاری "قاق" را "شِرَقَس" کرده کشیده به دست قد دراز داد. قد دراز نام او را در آن کتاب دراز درج  کرد اما در جای مقدار جریمه چیزی نوشته نکرد. تعهد نامه ایکه در ماموریت های پولیس معمولاً امضأ میشود هم موجود نبود. اما به هر صورت چیچکی بدون تعهد نامه برگهٔ جریمه را نوشته کرده و آنرا مُهر کرد و در حالیکه تبسم ساخته‌گی ای به لب داشت، گفت: دوست تو آدم خوبی استی عمده فروش به لهجهٔ چینایی روسی گفت بلی بلی من آدم خوبی استم ، شما هم آدم خوبی استید، چیچکی برگهٔ جریمه را در لای پاسپورتش گذاشته و به دشتش داد و گفت خیر از اینکه آدم خوبی استی ، آزاد استی. چینایی دوم عمده فروش تلویزیون بود که او هم در سر قطار بازار آ، اس تی کار میکرد. او هم همین طور کرد و رفت، عمده فروش برزو های نخی ویتنامی قطار هشت یفرازیه نفر سوم بود... و به همین ترتیب یک ساعت دیگر از عمر همه کم شد و زرغون به ساعت دید و زیر لب گفت دو سال گذشت، خدایا...نیم خودرو کیسه های خود را از شر تلاشی نجات دادند ...  اما هنوز هم کسانی بودند که چوکی برای نشستن نداشتند. قد دراز گفت کس دیگری به خانه رفتن نیست، دیگران با ما ماموریت میروند؟ چیچکی ادامه داد، اینها مهمان ما خواهند بود و بعد متکبرانه خنده کرد، زرغون به دندهٔ ایکه در بغل چیچکی کشال بود دید و دلش لرزید و اما چیزی نگفت ... دیگر کسی جواب نداد، قد دراز ادامه  داد: پس قیمت جریمه ۲۵۰۰ ربل است و ساعتی گذشت بعداً قیمت به ۲۰۰۰ و بعداً به ۱۵۰۰ و ۱۰۰۰ و بلاخره جریمه به حد اقل جریمهٔ قانونی که پنجصد ربل بود رسید، ساعت ده شب شده بود و چهار ساعت، چهار سال بالای زرغون گذشته بود . شهر دیگر تاریک بود، فیروزه به آنطرف سرک نگاه کرد و دید که دیگر طلا فروشی هم محکم شده است. اما چیچکی هنوز هم دزدانه دزدانه و گاهی مستقیم به تنهٔ فیروزه نگاه میکرد و گوهران زیبایی او را میدزدید. لباس و چادر موی و روی و گردن، سخن‌زدن و دیگر زیبایی هایی زنانهٔ فیروزه که عاری از هر نوع تصنع بود، او را مفتون ساخته بوند. زرغون همه چیز را به خوبی درک میکرد؛ او میدانست که چشمان شهوت آلود مردان در روز روشن زنان را در خیال برهنه کردند و هرچه دل شان میخواهد با آن تصویر ها انجام میدهند. زرغون با خود گفت: کاشکه امروز سالگرهٔ عروسی ما نمیبود. "کاشکه امروز هزار روبل در جیبم میداشتم تا د دان تو پدر لعنت لَغَتِش میکردم و فیروزه ره از پیش چشمای تنگ تنگ تو نالتی نجات میدادم."

تقریباً یازده شب شد. چوکی ها خلوت تر شدند و جایی برای قصه و گله گذاری پیدا شد. پسر جوانی که به خوبی از لهجۀ روسی سخن گفتنش پیدا بود که افغان است از نفر پهلویش پرسید: تو از کجا استی. مرد پهلو او با ریش و دستار و کرهٔ فلزی در بند دست باید میگفت که از هندوستان است اما او گفت که من از افغانستان استم. زرغون به عقب نگاه کرد. مرد جوان پرسید: پښتو پوهيږي ، لالاهندو جواب داد: لږ لږ پوهېږم، مرد جوان پرسید : لاله، پارسی صحی میپامی. و لاله جواب داد : "آ، فارسی چطو نمیفامم، بچهٔ کابل استم، د کابل پیدا شدیم." و آناً لاله پرسان کرد: "تره سگ از کجا گرفت؟" پسر جوان جواب داد: "به خدا ازمی دان بازارک سوزی فروشی از مشروتکه چاردا پایان شدم پدر نالت دویده دویده آمد و گفت دوکومنتایته بتی.» چیچکی آناً به پشتسر نگاه کرد .
پسر جوان عین سوال را از لاله کرد و لاله در جواب گفت: "یارا، بر پدر ازی سگه نالت مرام از اموجه گرفت، حاله یک قِران ام در کون جیبم نیست که د دان ازی مورده گو تخته کنم." زرغون به طرف پشت‌سر سر خود را دور داد و خیره شد به امیدی که با لاله چشم به چشم شود اما لاله با پسر جوان گرم صحبت بود و سر بلند نمیکرد. زرغون زیر لب با خود گفت: "حاله گپ از گپ از گپ گذشته." چیچکی هم در همین حال سر خود را به شدت دور داد و به قد دراز گفت، لعنت، این ها، میبینی که چطور دشنام میدهند،لعنت، کُس مادر خودت، لعنت، آدم کونی لعنت، و به قددراز فرمان داد همرای شان فیصله کردن ضرور است، لعنت ... قد دراز گفت : باش لعنت، حالا صبر کن لعنت.

ساعت یازده و نیم بود قد دراز از همه پرسید که چقدر پول دارند.  جوالی تاجیک قطار هشت یفرازیه گفت که هیچ پول ندارد، قدر دراز او را تلاشی بدنی کرد. او دو تا صدی را در بین جراب خود پنهان کرده بود، با یافتن آن دو صدی قد دراز از او خواهش کرد که روی چوکی آخر به روی دراز بکشد،جوالی بچه با چهرهٔ عرق‌آلود، لباس چرکین و رنگ و رخ پریده در حالیکه خیلی تشنه و گرسنه معلوم میشد گفت، فراموش کرده بودم، ممکن است همین را به حیث جریمه قبول کنید. اما قد دراز گفت قبول میکنیم اما تو چرا دروغ گفتی که پول نداری،خواب کن، جوالی خواب نمیکند و قد دراز بازانو به کون او میکوبد، و میگوید خواب کن، جوالی خواب میکند و قد داز دندهٔ برقی دسته پلاستی را از بغل میکشد و در پشتش یکی میزند، فریاد جوالی خودرو  را تکان میدهد. اسناد او را چیچکی بدون کاغذ جریمه برایش میدهد. جوالی بچه از چیچکی در حالیکه گریه میکرد خواهش کرد: قوماندان لطفاً میشود برایم برگهٔ جریمه را بدهید. چیچکی گفت، تو آدم خوب نبودی. جوالی بچه گفت من آدم خوب میشوم، چیچکی خنده کرد و برایش برگه جریمه نوشت. در جریان تلاشی بدنی مرد جوان آزرباییجانی ای که دوهزار ربل را در زیرایزاری خود پنهان نموده بود، افشاشد. قددراز پولش را برایش مسترد کرد. آزربایجانی هم یک دنده خورد و در حالی که فت فت میکرد، خواهش کرد: "فرمانده ببخشید فراموش کرده بودم میخواهم پنجصد ربل جریمه بدهم." قددراز گفت: موقع از دست رفته، تو اول دروغ گفتی و دوم مرا آزار دادی مجبورم کردی که در کون سیاه لعنتی تو دست بزنم. مرد آزربایجانی تیلفون خود را گرفته و با کسی به تُرکی صحبت کرد. در اول صحبتش کمی خون گرم معلوم میشد  اما آهسته آهسته صحبش سرد شد و در ختم تیلفون، دوهزار ربل خود را تسلیم کرد و برگه گرفت و پیاده شد. بودند کسانیکه گفته بودند که پول ندارند و در تلاشی بدنی ثابت شده بود که ایشان راست میگویند. و اما پولیس اصلاً راجع به زرغون و فیروزه هی چیزی نپرسید. ساعت قریب نصف شب شد.  چیچکی هنوز دزدانه و آشکارا مصروف تماشا نفسهای فیروزه بود، نفسهاییکه بالاتنه اش را بزرگ و کوچک میساخت و پستانهایش را به پیشروی و بالا و پست‌سر و پایان در حرکت میاورد. زرغون خیلی اوقات تلخ بود اما آهی از جگر نمی‌کشید.
چیچکی بلاخره فرمان داد که به ماموریت میروند.

خودرو روشن و به طرف ماموریت در حرکت شد. در اینحال حواس زرغون هم کمی آسوده گشت. زرغون دل خود را اقلاً به چیز عادی ای شاد میکرد؛ او به دل خود میگفت: "فیروزه حاله از چشم ازی مورده گاو دور میشه." فیروزه هم متوجه همه اعمال چیچکی بود اما شکایت نمی‌کرد با خودش میگفت: "اگر چیزی بگویم رگِ غیرت زرغونه ره شور میتم" ولی پیوسته از زرغون میپرسید: "حاله چه میگویند؟" زرغون نزدیک به گوش او شده گفت، "پنجصد نفری میگرن و ایلا میتن٬ ولی مه ندارم» فیروزه گفت: "تشویش نکو زرغون، نشد نشد، قاچاقبر چلهٔ مه خورد٬ ایشام د تاوان مه اواره میکشم و نصفشه میتم که خانه بریم ، تو خسته شدی" دل زرغون میخواست، اما او فکر میکرد که در تمام ماه او فقط همین قدر به دست آورده بود. این پول تحفهٔ او به خانم عزیزش بود. زرغون جواب داد: "تو صبر کو فیروزه" فیروزه میخواهد به چیچکی بگوید: به لحاظ خدا یک هزار بگیر و ما را رها کن، اما او روسی نمیفهمد، در آیینه میبیند که چیچکی تماشایش دارد میخواهد با چشمان خود به چیچکی بگوید که ما را رها کن. اما  چیچکی در دغدغهٔ این است که فیروزه چقدر قشنگ است و چه پستانهای شادابی دارد. چیچکی در خیال خود وحشی تر میشود چشمش در حالیکه به روی فیروزه در آیینه است لباس فیروزه را میکشد پستانهایش را از نزدیک میبیند، و میگوید: واه چه پستانهای دلکشی، بهترین پستانی که تا به حال در عمرم دیده ام واه که مانند کف آب شکنند و مانند ابریشم نرم استند. دستان چیچکی احساس شگفتی انگیزی دارند؛ با آنکه آنها روی فرمانِ خودرو در هر کپرک میلرزند، اما اصلاً او احساس میکند دستانش در روی بدن فیروزه میلغزند. ناگاه در خیال چیچکی این پستانها به پستانهای مادرش تبدیل میشوند ، مادرش چشمانی مانند چشمان فیروزه داشت. پستانهای فیروزه به پستانهای مادر چیچکی در هنگام جوانی او شبه اند، چیچکی از پشت دروازه اتاق خوابش مادر خود را در اتاق خواب دیگر میبیند. این بار هزار و چندم است که او آن حادثه را که در نوجوانی دیده بود به یاد میاورد: دوست پسر جدید مادرش مانند طفلی، مانند خودش یک پستان مادرش را میچوشد و پستان دیگرش را لمس میکند. لحضهٔ بعد از آن باز مادرش را در زیر دست و پای آن مرد مانند ماری پیچان میبیند: میبیند که مادر برهنه اش از شوق فریاد میکشد: "دوستت دارم! آخ! محکم تر بزن!  محکم تر! چقدر شرین استی! آخ!...آخ...؛ میبیند که مادرش با آن دوست‌پسرش بخود می‌پیچد و... هردو اقناع میشوند. با این همه خیالات، چیچکی خشتک خود را همزمان تنگ و تنگتر احساس میکرد، از این حالت خود لذت میبرد و همچنان کمی تر شده بود. خودرو دیگر به ماموریت رسیده بود. به جز از فیروزه و شوهرش و آن دو نفر افغانی که دشنام یاد کرده بودند همه کسانیکه پول نداشتند به ماموریت تسلیم داده شدند.

خودرو از ماموریت باز گشت و در گوشه ای در جنگل ایستاده کرد. چیچکی گفت بیایید که فیصله کنیم. و قد داز گفت درست است، چیچکی به کمک قد دراز به چوکی عقبی رفت، از لالا هندو قد دراز خواهش کرد که در چوکی پشتسر بخوابد لالا نخوابید اما لالا را به زور خواباندند. چیچکی از پسر جوان خواهش کرد که در چوکی پشت‌سر دریور به انسانیت خود بخوابد، بسر جوان به انسانیت خود خوابید، هر دو دنده های خود را از بغل در آوردند و شروع به زدن در کون این دو افغانستانی ها کردند. افغان افغانها چنان در لای خودرو می‌پیچید که فکر میکردی در افغانستان زلزله شده است، زرغون همه چیز را میدانست، اما چه میتوانست بکند، میترسید حالا او و خانم او را نزنند، به خود میگفت، میگم اگر مره میکشید بکشید، اما به زنم دست نرسانید. لا لا هندو هر بار مادر می‌گفت و خدا میگفت و فریاد میزد. پسر جوان هم دو سه بار او خدایه گفت، چیچکی جواب داد: الله را بگو که بیاید و برایت جریمه بپردازد! زرغون میدانست که چیچکی این جواب را به هر کسی که خدا را به کمک میخواهد میدهد؛ الله خود را بگو که بیاید و جریمه بپردازد، اما فیروزه نمیفهمید که چیچکی چی میگوید. اما فیروزه دیده میرفت که پسر فریاد میزند ، او مور جانی! او مور جانی! او مور جانی! فیروزه دیگر نمیتوانست بیتفاوت باشد، با همانقدر روسی که میفهمید دست برد به دندهٔ برقی چیچکی و گریه کنان گفت، فرمانده، این پیسه، این پیسه، به فارسی اما به لهجهٔ پشتو... تو و خدا پیسه طلای مه بگی ... نان خوردن مه بگی ... بیدرمه لت نکو. چیچکی توقف کرد و به قد دراز هم فرمان داد که توقف کند. فیروزه گریه میکردو میگفت اینه چار پنجصدی چار نفر. چیچکی کلولهٔ پنجصدی ها را از دست فیروزه گرفت، آنرا باز کرد و شمرد. واقعاً چهار تا پنجصدی بود، چهار پنجصدی ایکه بوی پستان را میدادند. زمانیکه همه آزاد شدند، لاله گفت: "خوار تشکر،" فیروزه گفت: "صدقۀ سر ت بیدر" پسر جوان گفت، "خورکیه پښتو پوهیږی؟" فیروزه گفت: "نی بیدر ما پشه ای استیم." پسر جوان گفت، هر کسی هستی از ما خوار و مادر ما استی، تا قیامته. فیروزه گریه کرد و گفت: "او مور جانی تو میگفتی، فکر کردم مره میگویی." 

پایان

No comments:

Post a Comment