Thursday, 15 September 2016

دَین یک زن مقدس

داستان کوتاهی از سکوت
 دَین یک زن مقدس

ارابه هایی موتر «واز» بروی سرک خامهٔ کابل – شمالی میلولیدند. قسمت بارگیر موتر از پیشرو و دو پهلو ترپال گرفته گی و از پشتسر توسط دیواری از بوجیهایی ذغال بروی آفتاب بسته شده گی بود. دو مرد جوان یکی چارزانو نشسته و دیگری خوابیده بود. این مردان گویی از آفتاب روی گرفته بودند اما از تاریکی و سیاهی کمک، که تا از چشم تفنگداران راه به دور باشند و از دست شان آزاری نبینند. دارا و دوست دوران کودکی اش بعد از چندین سال پهلوی همدگر بودند . موتر قرار بود به آسیای هندو، در سیدخیل برسد ، قبرستان آسیای هندو قرار بود که آخرین ایستگاه باشد. آسیای هندو حالا که نام محلی است، در سابق شاید نام آسیایی هندویی بود که گردهای از آرد داشت و جویباری از آب، گردهایی پنبه ای رنگ و آبهای همچو شیر که هندو، یعنی سیاه، را سفید میکرد. اما دیگر آسیای هندو آب داشت اما آسیا نه. دل دارا میخواست که برود وسینه اشرا به دست موجها بسپارد روی سیاه از گرد ذغال خود را با آبهایی سفید، سفید کند. و از ارواح گَرد هایی پنبه ای رنگ آرد یاری ایرا که درخور خویش میدانست، التماس کند. حرکت ارابه ها سنگها و سنگچلهارا از روی سرک میبرداشت و به هر چه میتوانست محکمتر و محکمتر به سینۀ موتر میکوبید. فراموز که خواب بود از هیچ سنگی آزرده نمیشد و فریاد نمیزد. اما دارا که در سطح موتر چهارزانو نشسته بود و از تداوم آن موجهای سنگین میپنداشت که داخل بوجی ای جایش کرده اند و سنگسارش میکنند. دارای با خود گفت که «مچم سنگسار هم همین قدر درد داره». و در همین حال بود که سنگ بزرگی به سینۀ موتر راساً در محل استناد دمغوزهٔ دارا خورد و موج دردناکی از کمر تا فرق سر او آفرید که دارا را از هوش برد. دارا دیگر نه خود را گنهکار احساس میکرد و نه از تفنگداری میترسید. اما ارابه ها میلولیدند و کاروانک ذغال هی میدان و طی میدان ره میزد. لحظه هایی فراموشی و بیهوشی به آخر رسیدند و ساعتهای بیداری و ترس از سر گرفته شدند. دارا به خود آمد و در حالیکه لبهایش نمی جنبید فریاد زد «آخ٬ آخ، خدا اگر تو بیوشی ره پیدا نکرده بودی چطو میشد، چه قسم ای درده میکشیدم٬ شاید از درد میمُردم، میمُردم». دارا میمردم را چندین بار با خود تکرار کرد، و این بود که مرگ و ترس از مرگ بار دیگر در ذهنش به جولان آمد و از خود پرسید که «اگر مجاهد ها پی ببرند که دارا مُرده یک طالب را در قلمرو مجاهدین انتقال میدهد و میخواهد با ادایی احترامی که میباید است به خاک سپرده شود فراموز را گور کند چه خواهد شد؛ اورا میکُشند، رویشرا سیاه میکنند» و هر چه دل شان بخواهد در حقش انجام میدهند. 
ارابه ها گاهی از حرکت باز میاستادند و صدایی کسی میامد کد حق العبور میخواست. آنکس نزدیک بوجیهایی ذغال میامد و ذغالها را شور شورک میداد. قلب دارا تا میتوانست تند تند میتپید. اما او نفسهایی خود را تا میتوانست پس میزد که تا مبادا آوایی بدهند و رسوایش کنند.
دارا هنوز آن لحظات را به خوبی به خاطر داشت که کودک بود و شیر و شکر و نیل توتیا و کیمیا بته و زهر مار همه برایش در یک کاسه جا میگرفت٬ آن تجربه هایی تلخ و شیرین باهم گره خورده و برایش شخصیت استثنایی میساخت. لحظاتی را  که او با فراموز و شهسوار یکجا مسجد رفت. همه تقریباً یکجا به یادگرفتن الفبا شروع کردند اما تا از «الف» به ‏‏«ی» رسیدند سه آدم متفاوتی شدند. فراموز هفته ای بیش در پنجسوره نماند که دارا آنرا در چند ماه تمام ختم کرد. و شهسوار در چند سال.
فراموز خوب میاموخت اما او یتیم بود. از یتم بودنش حتی اگر اشتباهاً کسی یادآوری میشد، میگفت که حضرت پیغببر هم یتیم بود، و به گپ خود پافشاری هم میکرد و شعر میپراند که:
یتیمی که نا خوانده قران درست 
کتابخانه هفت ملت بشُست
فراموز با این شعر دارا و شهسوار راچنان شرمنده میکرد که آنها حتی با داشتن پدر در مقابل فراموز احساس کمی میکردند. فراموز به بهانهٔ استعداد خدادادی اش به زبان دیگری تأکید میکرد که او از همقطارانش بهتر است. تا قبل از آنکه همه هفت ساله شدند و پا به مکتب گذاشتند فراموز پنج سوره ، قرانکریم، پنج کتاب، خواجه حافظ را ختم کرد و رسید به خلاصه و مُنیه و قُدوری. زمانیکه او از قدوری خلاص شد ده ساله بود. دیگر ملا غلامشاه چیزی بالاتر ازان را نمیدانست که به آنها درس بدهد. و این بود که دارا و شهسوار و دیگر همقریه گی هایی شان یک معلم همسن وسال خودشانرا پیدا کرده بودند و ملا غلامشاه یک «یارکیگر» فهمیده را. به خاطریکه فراموز بهتر از ملا سبق میداد حتی دخترهایی که کمی بزرگتر هم از او بودند خوش داشتند از فراموز سبق بگیرند و جالبتر اینکه فراموز را دخترها بنام نمیشناختند، او را بچهٔ خاله دلافروز صدا میکردند.

از اول خاله دلافروز را دارا فقط از نیم رخ روشن زنده گی اش میشناخت. بعد موقع به روشن شدن نیم رخ تاریک زنده گیی خاله دلافروز پیدا شد. چهرۀ کامل خاله دلافروز او را در مقدسترین مکان عقاید دارا قرار داده بود.
این تقدیس باعث شد که به دَین خاله دلافروز دارا پشت پیدا کردن فراموز را از کابل گرفته تا نیمروز و فراه و قندهار و آنجا به لوگر و گردیر و کنر و ننگرهار کشانید. در ننگرهار عوض ملا فراموز آخوند آخوند دیگری را ملاقات کرد که دوباره دارا را به کابل آورد و تابوت فراموز را تسلیمش داد. 
«دارا بچیم تام بچه دنیا و آخرتم باشی، فراموز بیدرته پیداکو و دَین ای مادر پیر ته به جای بیار» خاله دلافروز در آخرین بار به کابل آمدنش گفته بود. بعد از همهٔ این زنهار و تکرار خاله دلافروز سیدخیل رفت و دل انداخت و ناجور شد. بعد از ناجوری خاله دلافروز پای افتاد شد و گنگه گشت و بلاخره در عالمی از امید و انتظاری جان خود را به جان آفرین تسلیم کرد.
به نیم رخ تاریک زنده گی خاله دلافروز دارا وقتی آشنا شد که به ملا غلامشاه وظیفه جمع میکرد. وظیفه عبارت بود از نان خشک یا «قتغ» ویا هر چیز خوردنی دیگر یکه یک باشنده در خانه خود به خوردن خود خود داشت، هر خانواده غذایش را باید با ملا غلام شاه تقسیم میکرد. ملا غلام شاه در عوض همه زحمتکشی خود از بام تا شام ، معاشی به جز گرفتن وظیفه نداشت. یکروز زمانیکه دارا به جمع کردن وظیفه ملا، تبراقی به شانه کرد، ملا برایش گفت که از خانه فیروزشاه، پدر فراموز، و چندتای دیگر مغفورین نباید وظیفه بخواهد. دارا رفت و به ملا وظیفه جمع کرد و بعد از انکه همه آن نان خشک و شوله و «قتغ» را به ملا غلام شاه آورد، ملا غلامشاه فقط همه نان خشک را گرفت و کمی شوله و «قتغ» را و باقیمانده شوله و «قتغ» را مساویانه تقسیم کرد که به خانه هایی مغفورین برده شود و این بود که دارا بار اول بود به خاله دلافروز خاله چیزی ببرد. «خاله، ملا صاحب تقسیم شماره راهی کده»٬ دارا حیرت زده به خاله دلافروز مژده داد. «خیر ببینه٬ هر وقت میکنه»٬ خاله دلافروز پاسخ داد. گِرد و گوشه تندور خاله دلافروز پر از زنها و دختر ها بود. خاله دلافروز آنها را درس قران شریف میداد. دارا به یاد داشت که حتی مادر او و مادر شهسوار به سبق خوانی نزد خاله دلافروز میرفتند. وبه قرار گفتار حضرت علی هرکسی که به شما یک کلمه آموخت استاد شماست، مادر دارا و مادر شهسوار به خاله دلافروز «استاذ» (استاد) میگفتند و مانند مادر خود به او ارج میگذاشتند. قبل ازینکه دارا بداند که خاله دلفروز چه قدر محتاج است و از لقمه نانی در دروازهٔ خود چقدر خوش میشود به خاله دلفروز مانند یک زنی فکر میکرد که خارق العاده است. فکر میکرد او بسیار نزدیک به خداست و خداوند که همه چیز دارد بناً خاله دلافروز هم همه چیز دارد. اما آنروز که دارا وظیفهٔ ملا را خانهٔ ایشان برد دانست که خداوند به نزدیکان خویش کمک نمیکند اما کدام تردیدی تا آخردر مقدس بودن خاله دلافروز نداشت. تقدیس خاله دلافروز از روزی در دل دارا جا گرفت که به شوخی مانند هر طفل ساده دلی چوب درازی را گرفت و شهد «کندو» بزرگ زنبور هایی سُرخک را کَند. بلی شهد از بیخ کنده شد و افتید به زمین و بعد ازان «کُان» (مخزن) زنبور از شهد برامدند. دارا زنبور هارا دید که به طرفش به سرعت پرواز میکنند. او تا توانست چیغ زد و گریخت. اما زنبور ها در صدد انتقام از این کودک بیچاره مانند لشکر بی خدایی هجوم آوردند و در سر و روی و گردن و و تن ودست وپای دارا چسپیدند و در طی کمتر از یک دقیقه این دارا بود که میلولید و این خروار درد بود ، که از هر محل نیش زده گی مثل شعلهٔ آتشی لمبه میکرد و این کودک ساده دل را میسوختاند. دارا ناله میکرد. مادر دارا، او را با آن همه فریاد ودرد نزد خاله دلافروز برد. خاله دلافروز قرآن خواند و دعا کرد و در هر جای نیش زنبور لعاب دهن در نوک انگشتهای خود گرفت و مالید و باز روی آن همه آتش پف کرد و چف کرد و همه درد را یک یک کُشت و سوزش را را آرام کرد. آنروز بود که دارا را وا داشت تا به خاله دلافروز دیگر به حیث زن مقدسی فکر کند. دیگرکمبغلی خاله دلافروز نمیتوانست از مقدس بودن او بکاهد. 
دارا و فراموز و شهسوار تنها همسبق نماندند. آنها یکجا باهم مکتب رفتند و باهم همصنفی شدند. قرار همیشه فراموز اولنمره بود دارا مابین نمره و شهشوار آخرنمره. اما
سال1359 آمد.  ۱۳۵۹ سال سختی بود سال جدایی. مکتب آقتاش را مجاهدین سوختاندند. محل دید و وادید بچه هارا اخوان المسلمینی که اخوان الشیاطین شان میگفتند در دادند. مجاهدین شبنامه گذاشتند که قیمت گوشت بچه هاییکه اگر بخواهند به مکتب بروند کمتر از گوشت گوساله کشته شده و کشال گشته در قصابی آسیایی هندو است. فرقت جدایی و ترس دارا و همه همسن وسالان اورا در خود خورد و خمیر میکرد. در مسجد کسی راجع به گوشت اشتک و قیمت آن در هیچ کتاب آسمانی و زمینی نخوانده بود. هرگز کدام کسی دستوز مکتب سوزی را صادر نکرده بود. چگونه برادران مسمان که معنی اخون المسلمین است چنین کاری را کردند.
 دارا بوی سوخته هایی ذغال را حس میکند و خودرا در میان خاک وخاکستر مکتب سوخته آقتاش میابد و روبروی شبنامه قصابها. بوی خون دماغش را آزار میدهد و متوجه میشود که هنوز از جسم یگانه فرزند خاله دلافروز خون سرخ آمده روان است. دارا زیر لب زار میزند و میگویید فراموز تو هنوزهم خون داده راهی استی فراموز چرا نمیگی چطو مردی، کی ترا کشت، تو خو به خواندن علم قران رفته بودی، کی ترا طالب ساخت، کی ترا به مرمی زد. 
دارا که همیشه خود را کمتر از فراموز احساس میکرد وبه او رشک میبرد. به خودش میگفت که: «کاشکه فراموز میبودم کاشکه مادرم مثل مادر فراموز میبود، و کاشکه میتانستم هملاییهایم را سبق بدهم، کاشکه اولنره عمومی مکتب میبودم ...حتی کاشکه یتیم میبودم و آنقدر توجهی که ملا غلمشاه به فراموز دارد به من میداشت». گاهی دارا احساسهای خود را با شاهسوار در میان میگذاشت. شهسوار از سرحد رشک فراتر میرفت و حتی فراموز را چلی لقب گذاشته بود تا بتواند فراموز را نزد خود از آنچه هست خورد جلوه بدهد.ملا غلامشاه فراموز را حتی یکروزی هم به جمع کردن وظیفه نگماشت. ولی این شهسوار و دارا و بچه هایی غیر یتیم دیگر بودند که «چلی» میشدند و برای ملا وظیفه جمع میکردند.
دارا حسن نیت ملا غلامشاه را زمانی فهمید که یک گروهی از مولویها در ساحه زیر دست مجاهدین به سیدخیل آمدند که هوشیارترین بچه هایی از مکتب محروم کرده شده را به تدریس به مدارس پاکستان انتخاب کنند، و ملا غلام شاه بالایی فرستادن فراموز بیشترین تأکید را کرد. دیگر فقط از فراموز فقط یگان پیغام میامد و آنهم بسیار دیر دیر. خاله دلا فروز منتظر روزی بود که فراموز را در محراب مسجد ببیند که عالمانه از فرمان خدا و پیغمبر گپ میزند. اما سرنوشت راقلم زن گونه دیگری رقم زده بود. با سرکار آمدن دولت طالبها خاله دلفروز خبر شد که فرزندش با طالبها کار میکند. چند باری از سیدخیل به کابل آمد تا بتواند با فرزند خود ببیند اما این کار امکان پبدا نکرد.
در همان سال 1359با آنکه دارا از سیدخیل دل کنده نمیتوانست اما پدرش از جانب مجاهدین اخطار دید که یا سیدخیل را رها کند ویا وظیفهٔ دولتی را. رها کردن وظیفهٔ دولتی برای پدر دارا به خاطری ناممکن بود که خانوادهٔ دارا، نادار بودند، توتهٔ زمینی که داشتند ثمری در یکسال نمیکرد که شکم شانرا سیر کند و تن شانرا پوشیده. و آن بود که در سال 1359 دارا دیگر تا قبضهٔ کابل به دست مجاهدین به سیدخیل نمیتوانست برود. پدر شهسوار هم چندان امیدی به زمین نداشت اما از کار دولتی دست کشید و رفت پاکستان و از آنجا تفنگ آورد. مرد ترسناکی شد و تمام سیدخیل را قبضه کرد. کدام چیزی او را راه گم کرد. او با هر گروه دیگر بر سر ادارهٔ سیدخیل جنگید. بلاخره روزی شبخون خورد و با همرهانش زمانیکه از محفل قمار به کمیته باز میگشت، هدف مسلسل قرار گرفت و مُرد. چون شهسوار محافظ پدر بود و قاتل پدر را، آناً از پا در آورد به حیث جانشین پدر قوماندان سیدخیل ماند. صرفنظر از اینکه شهسوار در مکتب نتوانست کوچکترین پیشرفتی کند اما ذکاوت او در جنگ و تیرانزازی و ...خلاصه همه مضامینی که آدمکشی داشته اند خیلی خوب تبارز کرد. مخالفین را به جنگ و یا بهانه با قصاوت از بین برد و در همه مناقشات تنظیمی مرد میدان شد. دارا نیمه نیمه میتوانست امیدوار باشد که اگر به دست شهسوار بغلتد کشته نخواهد شد. اما شهسوار به خاطر قدرت داشتن نزدیکترین هایی خودش را کشته بود. چگونه میشد به شهسوار اعتماد داشت. این پرسشی بود که دارا بار بار از خود کرده بود و هردبار بیجواب پاییده بود.
بلاخره سیدخیل نزدیک میشد. دارا به خود میگفت: « مه باید تصمیم بگیرم که آیا تق تق کنم و راننده را بگویم که مرا از اینجه بکشد و یا تن به تقدیر بروم. این دَین است دین مقدس ترین زنی در روحم. زنی که مزا از درد نجات داد. زنی که صبور بود و در عمق اجتماع به خاطر هیچ چیزی خدمت میکرد. زنی که هرگز نماند افکارم را آفاناسیف عوض کند و که ماده مقدم تر بر شعور است و درین دنیا خدایی موجود نیست. اگر همه چیز ماده بود من چگونه به دم آرام شدم. و این تجربه اصلاً مرا از پرتگاه بیخدایی نجات داد. با اینکه من نمیتوانستم اشرار را بپذیرم که چیزفهم های مارا کشتند و مکاتب مارا سوختاندند و نخبه گان ما را در خدمت امریکا مستقیم و یا غیر مستقیم قراردادند، اما نمی توانستم خدا ناباور شوم. 
دارا در همین فکر بود که ناگاه‌ موتر‌توقف داده شد. 
صدای مخابره به خوبی شنیده میشد ، مخابره چی صدا کدر که: «آسمان آسمان ، کهسار گپ میزنه.» از مخابره صدایی مانند صدای شهسوار آمد : «بگو بچه چه میگویی؟» و مخابره چی پاسخ داد که: «قومندان صایپ موتر ذغل دستگیر شده ، فهمیده شد» . صدای شهسوار آمد که گفت : «بلی بلی ، آفرین کهسار ، موقیعتت د کجاست. مخابره چی گفت که: پل متک پل ماکتک. صدای شهسوار غرید که گفت: «مرده سگه د دریا پرتی فامیده شد.» مخابره چی  دوباره جواب داد ، که: «فامیده شد قومندان، اطاعت میشه.» 
دارا دیگر وقت کافی نداشت ، شهسوار دوست او و فراموز، مردهٔ فراموز را از پل متک بداخل دریا میانداخت. اما او که به اصطلاح مجاهدین کمونست است‌ و کافر است چگونه میتواند نجات یابد. دارا خود را دراز در پهلوی فراموز در تابوت جابجا کرد و سرپوش تابوترا به سر خود گذاشت و با توته ای از کفن محکمش کرد.
 بوجی های ذغال یک یک به زمین میغلتیدند گویی اینجا اضافه تر از یک نفر است . کسی میگوید « ای سر بوجی ره بگی » و کسی میگوید « خو، وادار» . صدایی میرسد « اونه مرده سک» ، و دیگرش میگوید یادت است «فراموز واری عالم دگه کسی د سیدخیل نیس٬ دو نزن تقدیر و قسمت ، او بیدر خوندهٔ قومندان بود ، قومندان نامردی کرد٬ بگی وادار». تابوت بلند میشود. کسی گویی در گوش دارا فریاد میزند « او به خدا یش ای چقه ‌گرنگ است» . صدای دیگری از صرف پای دارا میاید « قیلش کو یک ، دو سه ، برو بخیر ، دارا سقوط  را احساس میکند خود را محکم میگیرد تا جیغ نزند ، تابوت به شدت به آبهای تند دریا خورده و در حرکت میشود. فراموز دیگر آنقدر پندیده است که غرق در آب نشود . چند دقیقه بعد دارا سر تابوت را بلند میکند تا منطقه را شناسایی کند. دارا تا آخرین سرحد آقتاش نزدیک به جل نوروز خود و فرموز را در دل موجها داد. در آنجا تابوت خود به کنار دریا میاید و ایستاده میشود.
بلاخره دارا دَین خود را به جا کرد ، فراموز را در کنار دریا در گوری که با دست های خود کنده بود به خاک سپرد.
بعد از تدفین، لباسهای دارا هم در طی آنهمه هیجان خشک شده بودند. 
در دل شب مسافری که لباس سفید داشت و لکه های خون و ذغال در از آن در بستر دریا سشته شده بود، فقط آدم راهگذری بود که سوی کابل میرفت.....
پایان

No comments:

Post a Comment