Tuesday, 26 December 2017

کچالو فروش



شاپور خاک های روی تبنگ زیر کچالو ها را جاروب کرد، و با خود به صدای بلندی گفت: "ای کچالو بود یا خاک که مه فروختم." یاد داشت خود را دید که از پنج سیر کچالو چهار و نیم سیر آنرا فروخته است ، باقیماندهٔ کچالو ها را روی ترازو ماند و تول ( وزن) کرد که یک چارک است، طرف خاک ها دید و گفت، مه یک چارک خاک را با پنج سیر کچالو فروخته نتانستم. کمی آب نم میکدم و کمی خاک سرش میرختاندم  و میگفتم که "بخدا از کُرد کچالو های خود ما در وزیر آباد امروز امی کچالو ها را کندیم. مثل همهٔ دکاندارای دگه ، در کچالو  خاک بزن ، در شلغم و زردک خاک بزن و در چشم مردم باز دوباره امی خاکه بزن. از سنگ ترازو هم بزن ، کمی سرب داخل کیلویی ها ره بکش و یا سنگ های وطنی جور کو ، کسی چیزی گفت مثل همه دکاندارای دیگه بگو ، به خدا سنگایم پوره اس. خدا در دهن هر دکاندار خانه داره ، دکاندارا شاهد قیمتِ بلند جنس خدا را میکشند، خدا را در عوض کمبود وزن در سر ترازو هم میزنند ، خدا را عوض کچالو خاک میسازند و به خریداران شان میفروشند . چرا آخر این دکانداران بی انصاف استن، خدای خوب و با انصاف و خدای در ترازو برابر و عادل را در سر جای نماز های خود در صبح فراموش میکنن." دلش از دکاندار بودنش بیزار بود، برایش دکانداری در جان و در چشم مردم خاک زدن بود.   بوجی را نمناک کرد تا کچالو ها بهتر معلوم شوند.
شاپور در وقتهای بیکاری کمی عقاید میخواند، اصول دین را تکرار میکرد، کوشش میکرد روز یکی دو ایایتی را به حافظه بسپارد. از خواندن تفسیر لذت میبرد. یگان بار خودش تفسیر میکرد اما از بدعت میترسید. فضای چاراهی آنروز چندان خوب نبود. شاپور عقیده داشت آنروز مجاهدین از چهار آسیاب کابل به خاطر خدا چند راکت امریکایی را به ملاقات جسم و جان مردم روان کرده نبوند تا آن راکت ها آیات مرگ را برای مردم بخوانند. با خودش میگفت: "خدا با راکت امریکا بسته‌گی ندارد. خدا با خونریزی کسی را نمیکشد." به یادش میامد که دانشگاه نمیرود، دانشگاه تعطیل است، از خود میپرسید: " مگر جنگاوران از خاطر خدا کتب کتابخانه را در بخاری ها میسوزانند." باز به خود جواب میداد: نه خدا معرفت را دوست دارد. از معرفتی که از دانشکدهٔ اقتصاد در سال اول یاد میگرفت خوشش نمی آمد. ریاضی را به یاد میاورد :ربح، سرمایه، تصاعد های حسابی ، تصاعد های هندسی و اعداد در چشمانش خورد و بزرگ میشدند. از این همه نفرت داشت. خدا در منافع و سرمایه و بانک و بازاریابی به نظر او فراموش میشد. به خودش اطمینان میداد: "نباید خدا در امور اقتصادی فراموش شود."
از بین گرد و غبار مردی لنگ لنگان با لباس ژولیده ای نزدیک و نزدیک تر شد و آمد و

Wednesday, 20 December 2017

مور جانی

(((مور جانی)))
داستان کوتاه
نوشتهٔ: سکوت 

آفتاب شهر مسکو، پایتخت روسیه دیگر برنگ طلا شده بود و میخواست بخواب غروب خود برود، شاید از گرسنه گی زمینان به سیر آمده بود.  ساعتی که در بالای تقویم ۲۰۰۵ میلادی در عقب چوکی رانندهٔ خودروی شماره ۱۴ آویزان بود، شش بجهٔ شام را نشان میداد.
 فیروزه میپنداشت عقربهٔ زمان به بطائت ثانیه ها در حرکت باشد. هر زمانیکه او  احساس میکرد چهار تا پنجصد رُبلی را چارقاته کلوله کرده در پشت سینه‌بند خود قرار داده است، چشمان سبزو بزرگ و دلکشش از خوشی برق میزدند. خودروی شماره چهاردهمِ آمده از بازار چرکیزوفسکی، از چهاراهی خباروفسکیه گذشته و به پهلوی بازارچهٔ سبزی فروشی نزدیک ایستگاه دواخانه رسیده بود. فیروزه رو به شوهرش کرده و گفت : "زرغون! اونه طلافروشی." زرغون فوراً پاسخ داد: "خیر بخی دگه که تا شویم." به مجرد  پایان شدند این جفت، دو افسر پولیس از کنج یک دکان بازارچه نمایان شدند: یک افسر قد دراز و جوان پیش بود و یک افسر قد متوسط  و مسن پیشت‌سر، افسر قد دراز بصورت برق‌آسا شتافت و در پیشروی این جفت خود را رسانید و با عجله  سلامی زد و گفت : "مردمان جوان، ما اسناد تانرا مطالبه میکنیم؟" زرغون اسناد خود و اسناد خانم خود را یکجا نموده و گفت: "بفرمائید فرمانده." پولیس قد دراز اسناد را فوراً ورق زد و دید و گفت: "اسناد شما هیچ نشانه ای از ثبت نام بودن تانرا در دفتر پولیس مرکزی ندارد." زرغون و فیروزه خاموش مانده بودند که در آن هنگام پولیس قد متوسط که دانه های چیچک در روی خود داشت، پرسید: "چه اسنادی دارند؟" قد دراز (پولیس قد دراز) با نیشخند گفت: " همان اسنادی مثل کاغذ تشناب، همان اسناد لعنتی ملل متحد". چیچکی، (پولیس چیچکی)، به عقب برگشت و فرمان داد که پس با ما بیایند.

Thursday, 15 September 2016

دَین یک زن مقدس

داستان کوتاهی از سکوت
 دَین یک زن مقدس

ارابه هایی موتر «واز» بروی سرک خامهٔ کابل – شمالی میلولیدند. قسمت بارگیر موتر از پیشرو و دو پهلو ترپال گرفته گی و از پشتسر توسط دیواری از بوجیهایی ذغال بروی آفتاب بسته شده گی بود. دو مرد جوان یکی چارزانو نشسته و دیگری خوابیده بود. این مردان گویی از آفتاب روی گرفته بودند اما از تاریکی و سیاهی کمک، که تا از چشم تفنگداران راه به دور باشند و از دست شان آزاری نبینند. دارا و دوست دوران کودکی اش بعد از چندین سال پهلوی همدگر بودند . موتر قرار بود به آسیای هندو، در سیدخیل برسد ، قبرستان آسیای هندو قرار بود که آخرین ایستگاه باشد. آسیای هندو حالا که نام محلی است، در سابق شاید نام آسیایی هندویی بود که گردهای از آرد داشت و جویباری از آب، گردهایی پنبه ای رنگ و آبهای همچو شیر که هندو، یعنی سیاه، را سفید میکرد. اما دیگر آسیای هندو آب داشت اما آسیا نه. دل دارا میخواست که برود وسینه اشرا به دست موجها بسپارد روی سیاه از گرد ذغال خود را با آبهایی سفید، سفید کند. و از ارواح گَرد هایی پنبه ای رنگ آرد یاری ایرا که درخور خویش میدانست، التماس کند. حرکت ارابه ها سنگها و سنگچلهارا از روی سرک میبرداشت و به هر چه میتوانست محکمتر و محکمتر به سینۀ موتر میکوبید. فراموز که خواب بود از هیچ سنگی آزرده نمیشد و فریاد نمیزد. اما دارا که در سطح موتر چهارزانو نشسته بود و از تداوم آن موجهای سنگین میپنداشت که داخل بوجی ای جایش کرده اند و سنگسارش میکنند. دارای با خود گفت که «مچم سنگسار هم همین قدر درد داره». و در همین حال بود که سنگ بزرگی به سینۀ موتر راساً در محل استناد دمغوزهٔ دارا خورد و موج دردناکی از کمر تا فرق سر او آفرید که دارا را از هوش برد. دارا دیگر نه خود را گنهکار احساس میکرد و نه از تفنگداری میترسید. اما ارابه ها میلولیدند و کاروانک ذغال هی میدان و طی میدان ره میزد. لحظه هایی فراموشی و بیهوشی به آخر رسیدند و ساعتهای بیداری و ترس از سر گرفته شدند. دارا به خود آمد و در حالیکه لبهایش نمی جنبید فریاد زد «آخ٬ آخ، خدا اگر تو بیوشی ره پیدا نکرده بودی چطو میشد، چه قسم ای درده میکشیدم٬ شاید از درد میمُردم، میمُردم». دارا میمردم را چندین بار با خود تکرار کرد، و این بود که مرگ و ترس از مرگ بار دیگر در ذهنش به جولان آمد و از خود پرسید که «اگر مجاهد ها پی ببرند که دارا مُرده یک طالب را در قلمرو مجاهدین انتقال میدهد و میخواهد با ادایی احترامی که میباید است به خاک سپرده شود فراموز را گور کند چه خواهد شد؛ اورا میکُشند، رویشرا سیاه میکنند» و هر چه دل شان بخواهد در حقش انجام میدهند. 
ارابه ها گاهی از حرکت باز میاستادند و صدایی کسی میامد کد حق العبور میخواست. آنکس نزدیک بوجیهایی ذغال میامد و ذغالها را شور شورک میداد. قلب دارا تا میتوانست تند تند میتپید. اما او نفسهایی خود را تا میتوانست پس میزد که تا مبادا آوایی بدهند و رسوایش کنند.
دارا هنوز آن لحظات را به خوبی به خاطر داشت که کودک بود و شیر و شکر و نیل توتیا و کیمیا بته و زهر مار همه برایش در یک کاسه جا میگرفت٬ آن تجربه هایی تلخ و شیرین باهم گره خورده و برایش شخصیت استثنایی میساخت. لحظاتی را  که او با فراموز و شهسوار یکجا مسجد رفت. همه تقریباً یکجا به یادگرفتن الفبا شروع کردند اما تا از «الف» به ‏‏«ی» رسیدند سه آدم متفاوتی شدند. فراموز هفته ای بیش در پنجسوره نماند که دارا آنرا در چند ماه تمام ختم کرد. و شهسوار در چند سال.
فراموز خوب میاموخت اما او یتیم بود. از یتم بودنش حتی اگر اشتباهاً کسی یادآوری میشد، میگفت که حضرت پیغببر هم یتیم بود، و به گپ خود پافشاری هم میکرد و شعر میپراند که:
یتیمی که نا خوانده قران درست 
کتابخانه هفت ملت بشُست
فراموز با این شعر دارا و شهسوار راچنان شرمنده میکرد که آنها حتی با داشتن پدر در مقابل فراموز احساس کمی میکردند. فراموز به بهانهٔ استعداد خدادادی اش به زبان دیگری تأکید میکرد که او از همقطارانش بهتر است. تا قبل از آنکه همه هفت ساله شدند و پا به مکتب گذاشتند فراموز پنج سوره ، قرانکریم، پنج کتاب، خواجه حافظ را ختم کرد و رسید به خلاصه و مُنیه و قُدوری. زمانیکه او از قدوری خلاص شد ده ساله بود. دیگر ملا غلامشاه چیزی بالاتر ازان را نمیدانست که به آنها درس بدهد. و این بود که دارا و شهسوار و دیگر همقریه گی هایی شان یک معلم همسن وسال خودشانرا پیدا کرده بودند و ملا غلامشاه یک «یارکیگر» فهمیده را. به خاطریکه فراموز بهتر از ملا سبق میداد حتی دخترهایی که کمی بزرگتر هم از او بودند خوش داشتند از فراموز سبق بگیرند و جالبتر اینکه فراموز را دخترها بنام نمیشناختند، او را بچهٔ خاله دلافروز صدا میکردند.

از اول خاله دلافروز را دارا فقط از نیم رخ روشن زنده گی اش میشناخت. بعد موقع به روشن شدن نیم رخ تاریک زنده گیی خاله دلافروز پیدا شد. چهرۀ کامل خاله دلافروز او را در مقدسترین مکان عقاید دارا قرار داده بود.
این تقدیس باعث شد که به دَین خاله دلافروز دارا پشت پیدا کردن فراموز را از کابل گرفته تا نیمروز و فراه و قندهار و آنجا به لوگر و گردیر و کنر و ننگرهار کشانید. در ننگرهار عوض ملا فراموز آخوند آخوند دیگری را ملاقات کرد که دوباره دارا را به کابل آورد و تابوت فراموز را تسلیمش داد. 
«دارا بچیم تام بچه دنیا و آخرتم باشی، فراموز بیدرته پیداکو و دَین ای مادر پیر ته به جای بیار» خاله دلافروز در آخرین بار به کابل آمدنش گفته بود. بعد از همهٔ این زنهار و تکرار خاله دلافروز سیدخیل رفت و دل انداخت و ناجور شد. بعد از ناجوری خاله دلافروز پای افتاد شد و گنگه گشت و بلاخره در عالمی از امید و انتظاری جان خود را به جان آفرین تسلیم کرد.
به نیم رخ تاریک زنده گی خاله دلافروز دارا وقتی آشنا شد که به ملا غلامشاه وظیفه جمع میکرد. وظیفه عبارت بود از نان خشک یا «قتغ» ویا هر چیز خوردنی دیگر یکه یک باشنده در خانه خود به خوردن خود خود داشت، هر خانواده غذایش را باید با ملا غلام شاه تقسیم میکرد. ملا غلام شاه در عوض همه زحمتکشی خود از بام تا شام ، معاشی به جز گرفتن وظیفه نداشت. یکروز زمانیکه دارا به جمع کردن وظیفه ملا، تبراقی به شانه کرد، ملا برایش گفت که از خانه فیروزشاه، پدر فراموز، و چندتای دیگر مغفورین نباید وظیفه بخواهد. دارا رفت و به ملا وظیفه جمع کرد و بعد از انکه همه آن نان خشک و شوله و «قتغ» را به ملا غلام شاه آورد، ملا غلامشاه فقط همه نان خشک را گرفت و کمی شوله و «قتغ» را و باقیمانده شوله و «قتغ» را مساویانه تقسیم کرد که به خانه هایی مغفورین برده شود و این بود که دارا بار اول بود به خاله دلافروز خاله چیزی ببرد. «خاله، ملا صاحب تقسیم شماره راهی کده»٬ دارا حیرت زده به خاله دلافروز مژده داد. «خیر ببینه٬ هر وقت میکنه»٬ خاله دلافروز پاسخ داد. گِرد و گوشه تندور خاله دلافروز پر از زنها و دختر ها بود. خاله دلافروز آنها را درس قران شریف میداد. دارا به یاد داشت که حتی مادر او و مادر شهسوار به سبق خوانی نزد خاله دلافروز میرفتند. وبه قرار گفتار حضرت علی هرکسی که به شما یک کلمه آموخت استاد شماست، مادر دارا و مادر شهسوار به خاله دلافروز «استاذ» (استاد) میگفتند و مانند مادر خود به او ارج میگذاشتند. قبل ازینکه دارا بداند که خاله دلفروز چه قدر محتاج است و از لقمه نانی در دروازهٔ خود چقدر خوش میشود به خاله دلفروز مانند یک زنی فکر میکرد که خارق العاده است. فکر میکرد او بسیار نزدیک به خداست و خداوند که همه چیز دارد بناً خاله دلافروز هم همه چیز دارد. اما آنروز که دارا وظیفهٔ ملا را خانهٔ ایشان برد دانست که خداوند به نزدیکان خویش کمک نمیکند اما کدام تردیدی تا آخردر مقدس بودن خاله دلافروز نداشت. تقدیس خاله دلافروز از روزی در دل دارا جا گرفت که به شوخی مانند هر طفل ساده دلی چوب درازی را گرفت و شهد «کندو» بزرگ زنبور هایی سُرخک را کَند. بلی شهد از بیخ کنده شد و افتید به زمین و بعد ازان «کُان» (مخزن) زنبور از شهد برامدند. دارا زنبور هارا دید که به طرفش به سرعت پرواز میکنند. او تا توانست چیغ زد و گریخت. اما زنبور ها در صدد انتقام از این کودک بیچاره مانند لشکر بی خدایی هجوم آوردند و در سر و روی و گردن و و تن ودست وپای دارا چسپیدند و در طی کمتر از یک دقیقه این دارا بود که میلولید و این خروار درد بود ، که از هر محل نیش زده گی مثل شعلهٔ آتشی لمبه میکرد و این کودک ساده دل را میسوختاند. دارا ناله میکرد. مادر دارا، او را با آن همه فریاد ودرد نزد خاله دلافروز برد. خاله دلافروز قرآن خواند و دعا کرد و در هر جای نیش زنبور لعاب دهن در نوک انگشتهای خود گرفت و مالید و باز روی آن همه آتش پف کرد و چف کرد و همه درد را یک یک کُشت و سوزش را را آرام کرد. آنروز بود که دارا را وا داشت تا به خاله دلافروز دیگر به حیث زن مقدسی فکر کند. دیگرکمبغلی خاله دلافروز نمیتوانست از مقدس بودن او بکاهد. 
دارا و فراموز و شهسوار تنها همسبق نماندند. آنها یکجا باهم مکتب رفتند و باهم همصنفی شدند. قرار همیشه فراموز اولنمره بود دارا مابین نمره و شهشوار آخرنمره. اما
سال1359 آمد.  ۱۳۵۹ سال سختی بود سال جدایی. مکتب آقتاش را مجاهدین سوختاندند. محل دید و وادید بچه هارا اخوان المسلمینی که اخوان الشیاطین شان میگفتند در دادند. مجاهدین شبنامه گذاشتند که قیمت گوشت بچه هاییکه اگر بخواهند به مکتب بروند کمتر از گوشت گوساله کشته شده و کشال گشته در قصابی آسیایی هندو است. فرقت جدایی و ترس دارا و همه همسن وسالان اورا در خود خورد و خمیر میکرد. در مسجد کسی راجع به گوشت اشتک و قیمت آن در هیچ کتاب آسمانی و زمینی نخوانده بود. هرگز کدام کسی دستوز مکتب سوزی را صادر نکرده بود. چگونه برادران مسمان که معنی اخون المسلمین است چنین کاری را کردند.
 دارا بوی سوخته هایی ذغال را حس میکند و خودرا در میان خاک وخاکستر مکتب سوخته آقتاش میابد و روبروی شبنامه قصابها. بوی خون دماغش را آزار میدهد و متوجه میشود که هنوز از جسم یگانه فرزند خاله دلافروز خون سرخ آمده روان است. دارا زیر لب زار میزند و میگویید فراموز تو هنوزهم خون داده راهی استی فراموز چرا نمیگی چطو مردی، کی ترا کشت، تو خو به خواندن علم قران رفته بودی، کی ترا طالب ساخت، کی ترا به مرمی زد. 
دارا که همیشه خود را کمتر از فراموز احساس میکرد وبه او رشک میبرد. به خودش میگفت که: «کاشکه فراموز میبودم کاشکه مادرم مثل مادر فراموز میبود، و کاشکه میتانستم هملاییهایم را سبق بدهم، کاشکه اولنره عمومی مکتب میبودم ...حتی کاشکه یتیم میبودم و آنقدر توجهی که ملا غلمشاه به فراموز دارد به من میداشت». گاهی دارا احساسهای خود را با شاهسوار در میان میگذاشت. شهسوار از سرحد رشک فراتر میرفت و حتی فراموز را چلی لقب گذاشته بود تا بتواند فراموز را نزد خود از آنچه هست خورد جلوه بدهد.ملا غلامشاه فراموز را حتی یکروزی هم به جمع کردن وظیفه نگماشت. ولی این شهسوار و دارا و بچه هایی غیر یتیم دیگر بودند که «چلی» میشدند و برای ملا وظیفه جمع میکردند.
دارا حسن نیت ملا غلامشاه را زمانی فهمید که یک گروهی از مولویها در ساحه زیر دست مجاهدین به سیدخیل آمدند که هوشیارترین بچه هایی از مکتب محروم کرده شده را به تدریس به مدارس پاکستان انتخاب کنند، و ملا غلام شاه بالایی فرستادن فراموز بیشترین تأکید را کرد. دیگر فقط از فراموز فقط یگان پیغام میامد و آنهم بسیار دیر دیر. خاله دلا فروز منتظر روزی بود که فراموز را در محراب مسجد ببیند که عالمانه از فرمان خدا و پیغمبر گپ میزند. اما سرنوشت راقلم زن گونه دیگری رقم زده بود. با سرکار آمدن دولت طالبها خاله دلفروز خبر شد که فرزندش با طالبها کار میکند. چند باری از سیدخیل به کابل آمد تا بتواند با فرزند خود ببیند اما این کار امکان پبدا نکرد.
در همان سال 1359با آنکه دارا از سیدخیل دل کنده نمیتوانست اما پدرش از جانب مجاهدین اخطار دید که یا سیدخیل را رها کند ویا وظیفهٔ دولتی را. رها کردن وظیفهٔ دولتی برای پدر دارا به خاطری ناممکن بود که خانوادهٔ دارا، نادار بودند، توتهٔ زمینی که داشتند ثمری در یکسال نمیکرد که شکم شانرا سیر کند و تن شانرا پوشیده. و آن بود که در سال 1359 دارا دیگر تا قبضهٔ کابل به دست مجاهدین به سیدخیل نمیتوانست برود. پدر شهسوار هم چندان امیدی به زمین نداشت اما از کار دولتی دست کشید و رفت پاکستان و از آنجا تفنگ آورد. مرد ترسناکی شد و تمام سیدخیل را قبضه کرد. کدام چیزی او را راه گم کرد. او با هر گروه دیگر بر سر ادارهٔ سیدخیل جنگید. بلاخره روزی شبخون خورد و با همرهانش زمانیکه از محفل قمار به کمیته باز میگشت، هدف مسلسل قرار گرفت و مُرد. چون شهسوار محافظ پدر بود و قاتل پدر را، آناً از پا در آورد به حیث جانشین پدر قوماندان سیدخیل ماند. صرفنظر از اینکه شهسوار در مکتب نتوانست کوچکترین پیشرفتی کند اما ذکاوت او در جنگ و تیرانزازی و ...خلاصه همه مضامینی که آدمکشی داشته اند خیلی خوب تبارز کرد. مخالفین را به جنگ و یا بهانه با قصاوت از بین برد و در همه مناقشات تنظیمی مرد میدان شد. دارا نیمه نیمه میتوانست امیدوار باشد که اگر به دست شهسوار بغلتد کشته نخواهد شد. اما شهسوار به خاطر قدرت داشتن نزدیکترین هایی خودش را کشته بود. چگونه میشد به شهسوار اعتماد داشت. این پرسشی بود که دارا بار بار از خود کرده بود و هردبار بیجواب پاییده بود.
بلاخره سیدخیل نزدیک میشد. دارا به خود میگفت: « مه باید تصمیم بگیرم که آیا تق تق کنم و راننده را بگویم که مرا از اینجه بکشد و یا تن به تقدیر بروم. این دَین است دین مقدس ترین زنی در روحم. زنی که مزا از درد نجات داد. زنی که صبور بود و در عمق اجتماع به خاطر هیچ چیزی خدمت میکرد. زنی که هرگز نماند افکارم را آفاناسیف عوض کند و که ماده مقدم تر بر شعور است و درین دنیا خدایی موجود نیست. اگر همه چیز ماده بود من چگونه به دم آرام شدم. و این تجربه اصلاً مرا از پرتگاه بیخدایی نجات داد. با اینکه من نمیتوانستم اشرار را بپذیرم که چیزفهم های مارا کشتند و مکاتب مارا سوختاندند و نخبه گان ما را در خدمت امریکا مستقیم و یا غیر مستقیم قراردادند، اما نمی توانستم خدا ناباور شوم. 
دارا در همین فکر بود که ناگاه‌ موتر‌توقف داده شد. 
صدای مخابره به خوبی شنیده میشد ، مخابره چی صدا کدر که: «آسمان آسمان ، کهسار گپ میزنه.» از مخابره صدایی مانند صدای شهسوار آمد : «بگو بچه چه میگویی؟» و مخابره چی پاسخ داد که: «قومندان صایپ موتر ذغل دستگیر شده ، فهمیده شد» . صدای شهسوار آمد که گفت : «بلی بلی ، آفرین کهسار ، موقیعتت د کجاست. مخابره چی گفت که: پل متک پل ماکتک. صدای شهسوار غرید که گفت: «مرده سگه د دریا پرتی فامیده شد.» مخابره چی  دوباره جواب داد ، که: «فامیده شد قومندان، اطاعت میشه.» 
دارا دیگر وقت کافی نداشت ، شهسوار دوست او و فراموز، مردهٔ فراموز را از پل متک بداخل دریا میانداخت. اما او که به اصطلاح مجاهدین کمونست است‌ و کافر است چگونه میتواند نجات یابد. دارا خود را دراز در پهلوی فراموز در تابوت جابجا کرد و سرپوش تابوترا به سر خود گذاشت و با توته ای از کفن محکمش کرد.
 بوجی های ذغال یک یک به زمین میغلتیدند گویی اینجا اضافه تر از یک نفر است . کسی میگوید « ای سر بوجی ره بگی » و کسی میگوید « خو، وادار» . صدایی میرسد « اونه مرده سک» ، و دیگرش میگوید یادت است «فراموز واری عالم دگه کسی د سیدخیل نیس٬ دو نزن تقدیر و قسمت ، او بیدر خوندهٔ قومندان بود ، قومندان نامردی کرد٬ بگی وادار». تابوت بلند میشود. کسی گویی در گوش دارا فریاد میزند « او به خدا یش ای چقه ‌گرنگ است» . صدای دیگری از صرف پای دارا میاید « قیلش کو یک ، دو سه ، برو بخیر ، دارا سقوط  را احساس میکند خود را محکم میگیرد تا جیغ نزند ، تابوت به شدت به آبهای تند دریا خورده و در حرکت میشود. فراموز دیگر آنقدر پندیده است که غرق در آب نشود . چند دقیقه بعد دارا سر تابوت را بلند میکند تا منطقه را شناسایی کند. دارا تا آخرین سرحد آقتاش نزدیک به جل نوروز خود و فرموز را در دل موجها داد. در آنجا تابوت خود به کنار دریا میاید و ایستاده میشود.
بلاخره دارا دَین خود را به جا کرد ، فراموز را در کنار دریا در گوری که با دست های خود کنده بود به خاک سپرد.
بعد از تدفین، لباسهای دارا هم در طی آنهمه هیجان خشک شده بودند. 
در دل شب مسافری که لباس سفید داشت و لکه های خون و ذغال در از آن در بستر دریا سشته شده بود، فقط آدم راهگذری بود که سوی کابل میرفت.....
پایان

Sunday, 11 September 2016

سه آهو بره




نبود، سه آهو بره بود. یکی از آنها بور بود و یکی شان سفید و یکی دیگرشان هم سرخ. 
این آهو بره ها با مادرشان داخل یک غار کوهی زندگی می کردند.
روزی مادر این آهو بره ها، یعنی خود آهو گفت:
« جان من اولادم من
بندِ دل شاد من
چوچهء سرخرنگم
بور و  سفید و شنگم
حدودِ خانه تنگ است
گرچه ز جنس سنگ است
حال شما جوانید
پر زور و پر توانید
طرح جدید اندازید
خانه به خود بسازید»
کودکان به نصیحت های  مادر شان گوش دادند و از خانه ی شان بیرون رفتند تا هر کدام برای خود شان خانهٔ جداگانه بسازند.
آهو برهٔ بور  چندان دور نرفت و خَس پوشَکی برای خود از کاه در نزدیک خانه ی مادر ساخت.
 آهو برهٔ سفید  رفت و خانه ای از چوب  برای خود کمی دورتر از  آهو برهٔ  بور  ساخت.
آهو بره سرخ از آهو برهٔ سفید کرده هم دورتر رفت و  برای  خود خانه ای از گل ساخت.
در محل خانهء مشترک آنها یک  گرگ سیاه بدبخت بود که همیشه میامد و از  بیرون به  درز دیوار چشم می گذاشت و به داخل خانه نگاه کرده و باز صدا میکرد:
«ای بچه ها چطورید
سیاه ، سفید و بورید
غار شما چه تنگ است
بیر ون اما قشنگ است
آهوبره ندیده؟
سبزهٔ نو رسیده
روز خوش و دراز است
نسیم دل نواز است
داخل چرا بسازی
بیرون  بر آ به بازی»
اما آهو بره های هوشیار بیرون نمی شدند زیرا مادر شان برای شان گفته بود که:
«یک گرگ سیاه و بد سرشت است
شیرین به زبان و خیلی زشت است
آندم که نهی سُمی به بیرون
چون طعمه شدن به سر نوشت است»
و این میبود که آهو بره ها صدا میکردند:
«گرگ مکار، حیله گر
بس کن دروغ این قدر
هرگز نمی براییم
ما پیش تو نیاییم
گم شو، برو خاک به سر
دگر نیایی به در
و آن میبود که گرگ  می رفت و یک روز دیگر نمی آمد.  اما فردا  باز می آمد  و باز از  درز دیوار به داخل خانه نگاه میکرد.

Sunday, 1 November 2015

www.facebook.com/civilizationUntilincivility/videos/846102575439068



Wednesday, 7 October 2015

رهایشرا ز خاموشی دعا دارم

کمندار آی بندیبان
من از  مردن نمیترسم
صدا دارم
مرا در بوریا بگزار
که امشب التجا دارم
خداوندم!
بیا نزدیک
برایم هدیه کن گوشت
بمان ناگفته هایم برزبان آیند
من از این بعد:
رهایشرا ز خاموشی
گشایشرا ز دلتنگی دعا دارم...
نوشته: سکوت

طویله

پُردل در سال ۱۳۷۶سخت ترین زمستان زنده گی اشرا در درقد ولایت تخار تجربه میکرد. درقد از سایر نقاط افغانستان کدام تفاوتی نداشت همه جا زمستان بیدادگر تر از سالهای قبل بود. در خانهٔ فرماندار مانند هر روز دیگری افرادش نشسته بودند. در بین این افراد آنچه زیاد بود حیات بود زیرا یگان کَسها برابر دو خورجین اشکم داشتند و برابر یک جویبار خون. اما همه از زلزله شب قبل میگفتند که زمین چاک شد و نیمه ٔ رُستاق را قُرت کرد. فرماندار میگفت که غضب خدا نازل شد. زنا و لواطت بسیار میشد و خدا خواست که رُستاقرا خراب کند و کرد.
در دل پُردل اما گویی گرگ درامده بود زیرا مادر پُردل در رستاق زنده گی میکرد. او باید از مادر خود احوال میگرفت اما چطور. از زمانیکه مادر پُردل، پُردل پنجساله را رها کرده و رفته بود وهمرای شوهر جدیدش زنده گی میکرد پُردل نمیتوانست مادر خودرا دیگر مادر خطاب کند. اما آیا میشود مادر تو مادر تو نباشد؟ پُردل از خود میپرسد. چگونه میتواند دوستی یک پسر و مادر سرحدی داشته باشد؟ پُردل مادر خودرا بسیار دوست داشت اما نمیتوانست درمقابل فرماندار دلیل بگوید. دیری بود که به گپهایی فرماندار گوش میداد اما در همین دیرها چیزی باربار در ذهنش میامد و میرفت تا اینکه حالا دیگر او پانزده ساله شده بود و همه گپهارا میدانست. فریاد هایی داخل اتاق مادرشرا که میگفت نکو نکو به لحاظ خدا نکو تو خو مسلمان استی و باز صدای لت و کوب را میشنید و فریاد بلند مادر را: تو کافر استی آدمکش استی خودشه کشتی و سر زنش میایی بشرم. پردل میرفت تا دروازه را باز کند اما دروازه محکم میبود. پُردل به دروازه میزد، میزد، باز کو، بازکو و دروازه باز میشد. فرماندار میرفت و مادر خسته وزار میگریست و ازهیچ چیزی حکایت نمیکرد. تا بود که یکروز چهل پای آمد از رُستاق، چهل پای لقب برادر خوانده پدر کشته شدهٔ پُردل بود کسی که مثل آببازک چهل پای (حشره خیلی خوب شنا کننده) شنا میکرد. چهل پای پهلوی اینکه شناگر خیلی خوب بود مرد سخت پنجه ای هم بود. گاهیکه چاپندازی میکرد از مُشتش پای گوسالهٔ بزکشیرا یگان پهلوان دنیا گرفته نمیتوانست. او مثل باد راه میرفت و مثل تیر میپرید. چنانی تندتک بود که از باران تیر و مسلسل مثل پشک هفت جان فرار مینمود. در روز مرگ پدر پُردل او کسی بود که از چنگ فرماندار گریخته بود. مادر پُردل با آن مرد فرار کرد و رفت رُستاق. کسی گفت که مادرش اورا "شو" کرده بود.
دیگر پُردل از دسترخوان فرماندار باید میخورد تا زنده بماند.
" پردل با "گردن پتی" التماس کرد: "فرماندار اگر میشه احوال مادرمه رفته بگیرم."
فرماندار "غر" زد: "کدام مادر، مادریکه تره ایلا کرد ورفت پشت مردک، غیرت داری."
اما کجاست که پُردل آرام شود. پُردل به دل پُر از کینهء خود میگفت: "اگه تو "نالتی" ‏(لعنتی) مجبورش نمیکردی او شنگری نمیگریخت."
فرماندار از اتاق خارج شد و فوراً صدا کرد پُردل پُردل: پُردل بیرون شد بگو فرماندار. فرمانداردر حالیکه پوزخنده داشت نزدیک آمد و دست گوشتالود خود را در بغل پُردل چسپاند و آنرا مالیده پایانتر لغزاند. پُردل از پوزخند و حرکت فرماندارمنظور را دریافت. در حالیکه فرمانداربه سوجی پردل دست چسپانده بود٬  گفت. بچه برو طویله، اسپاره جو بتی. پردل از طویله نفرت داشت او این بهانهٔ نحسرا بار بار تجربه کرده بود.
پیش از آنروز هر روزی که پُردل به طرف طویله میرفت پاهایش نمیخواستند راه بروند اما از مجبوری او همیشه به طویله میرفت. میرفت و همزمان به خود لعنت میفرستاد. اما آنروز دیگر او هم تندتر میرفت و هم خود را لعنت نمیفرستاد. پُردل با خود میگفت: "میرم خوده یا غرق میکنم یا او طرف دریا میرسانم که خبر مادرمه بگیرم. از تصمیمی که گرفته بود هیجانی میگشت و زیر لب میگفت: فرماندار تو مره دگه چیزی کده نمیتانی. یا که حاله  در دریا غرق شده کشته میشم یا زنده میمانم و گشته میایم و میکُشمت فامیدی" و تندتر و چابکتر از قبل گام برمیداشت تا که رسید به طویله. طویله در لب دریا بود و دریا یگانه راه به طرف رستاق. پُردل سر لر دریا استاده شد، چشمهای خودرا بست و در زیرلب گفت: "ای خدایا خودکشی نمیکنم مره نجات بتی، ازدست ظالم مره ایلا کو". پردل از لر خیز زد و افتید به دریا.  قلاج هایش باز شدند و پاهایش به گونه غواصی به حرکت آمدند. دیری نگذشت که فرماندار رسید وپُردل را در دریا به دست موج های مست کوکچه یافت. فرمانار به آهسته گی صدا کرد "بچه حرامی، پُردل غرق میشی پس بیا" پُردل جواب داد : "نه فرماندار مه به مُردن آمدیم به مُردن"
فرماندار: "خیر به مُردن که آمدی حالا بیبی." فرماندار دست به دسته تفنگ بُرد دسته تفنگ را گرفت و بالا کشید تا آنرا از گردن بکشد اما دیگر تفنگ شور نمیخورد . تفنگرا در پشت فرماندار انگاری که یخ زده بود. فرمادار به عقب نگاه کرد جز او و خدا و چهل پای درعقب کس دیگری نبود. کو دستی که تفنگ را دیگر شور بدهد. "بچیشام میکشی هه،" چهل پای با طوفانی از غضب گفت. تفنگ که در پشت فرماندار درحالت ثابتی نگهمیداشته شده بود چرخید و دسته را از زیر ساعد دست فرماندار کشید. تفنگ فوراً باز چرخید و دسته از دو طرف در گرد گردن فرماندار بهم تنگترتاب خورد.فرماندار خواست بنشند و گردن از حلقه خطا کند اما دسته تفنگ محکمتر گرد گلویش پیچید و جبرا در حالت استاده که بود قرارش داد. بعد از آن چهل پای تنه فرماندار را به عقب کشید تا پای راست فرماندار به عقب برود. پای راست در حال به عقب آمدن بود که آناً پای چهل پای به پشت پای چپش ضربه محکم زد و این بود که فرماندارافتید در دریا. فرماندار در حالیکه از دسته تفنگ دو دسته محکم گرفته بود با پاهایش در آبها لغتک میزد، تا آبها سخت شوند و پاهایش را استناد ببخشند و از خفه شدن نجاتش بدهند. لحضه ای بعد صداهای عجیبی بلند شد. در داخل خانه فرماندار آمدن ناله و صداهای عجیب از طویله حادثه های معمولی بودند وهیچ کس اجازه مداخلهٔ به اصطلاح در امورشخصی فرماندار را به خود نمیداد. بناً کسی نیامد. اشکمها حیات را در خورجینهای خود در سفره فرماندار ذخیره میکردند و سناچهای خون را به روز مبادا نگهداشته بودند. کسی به کسی کمک نمیکرد از سناچهای خون حتی قطره ای هم به رستاقیان زخمی نمیرسید. چرا که رستاقیان باید به سزای اعمال زنا ولواطت شان برسند. صداهای تلاش خودی به نجات فرماندار آهسته آهسته کمتر و کمترین به گوشها رسیده و بلاخره بیخی خاموش شدند.
و پُردل درآنطرف دریا رسیده بود. او میخواست که رُستاق برود.  
پُردل به تندی پروازچابک میرفت و متوجه چهل پای که از قفایش آمده روان بود نمیشد اما چهل پای صدا کرد. پُردل، پُردل پُردل"بأیست" (استاده شو). پُردل به عقب روی گشتاند و بالا دید و چهرهٔ پدر اندر را حتی بعد از ده سال شناخت. "چه گپ اس"، پُردل پرسید.
چهل پای گفت: "پُردل مادرت زخمی است به کمی از خون تو ضرورت داره"
چرا؟: پُردل پرسید
"زیر خانه شده بود و حالا درشفاخانه عملیات میشه، اما برش خون پیدا نمیشه"
چه قسم؟، پُردل با حیرانی پرسید.
چهل پای: "کدام قسم خون کمیاب داره"

نوشته شده توسط سکوت    سنبله 1393